رمان آقای مغرور خانم لجباز قسمت 11

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت 11 از خوندنش لذت ببرین :

رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


عسل:سلام آقا سامی...خوب هستین؟
سام هم کنار ماایستاد و با سورن دست داد.
سام:ممنون خوبم.شما چطورید؟احوال شما جناب سرگرد؟
سورن که یکم جدی شده بود گفت:ممنون سامی جان...خوبم
عسل:عرشیا خونه اس؟
سام:راستش شرکت کار داشت رفته بودم سر راهم یه سری بهش بزنم دیدم کارهاش زیاده...شاید امشب نیاد.......................
متفکرانه سری تکون دادم و به گفتن"آهان"اکتفا کردم.اما تا سرم و بلند کردم و سورن رو دیدم که داشت دندون هاش رو روی هم می سایید.
آخی طفلی بچه ام نمی دونه عرشیا داداشمه هنوز...منم نمی گم حالا حالاها که حرص بخوره
با اومدن آسانسور سوار شدیم.خداییش تن پرور هایی هستیم ما...خب دوقدم راهه دیگه با پله بیایم نمی میریم که.
-نمی میریم ولی خسته که می شیم
-راست می گی اینم حرفیه.
آسانسور طبقه دوم ایستاد و سام با گفتن شب بخیر رفت.
عسل:مگه خونه تون طبقه اول نیست؟چرا داری میای بالا؟
سورن که یکم جدی بود و دست به سینه ایستاده بود نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی گفت:می خوام برم سوییت خودم اشکالی داره به نظرتون؟
با قیافه مظلومی گفتم:نه...من فقط سوال پرسیدم. چرا این طوری می کنی؟
سورن نگاهش یکم رنگ مهربونی گرفت و لبخند محوی زد.
سورن:خوشم نمیاد با پسرهای دیگه گرم بگیری
ابروهامو انداختم بالا.این چی گفت الان؟
با لبخند خبیثانه ای گفتم:اگه گرم بگیرم چی می شه اونوقت؟
سورن بدجنس نگاهم کرد و زد رو بینی مو گفت:اونوقت بد می بینی ضعیفه
لبخندی زدم که چال گونه امو نشون می داد.
دستش رو گذاشت رو چال گونه امو مهربون خندید.
از اسانسور که اومدیم بیرون.هر کدوم رفتیم سی خودمون.
عسل:شب بخیر
سورن: شب بخیر...راستی...
برگشتم سمتش و سرم رو تکون دادم.
سورن:می شه از فردا نقش بازی کنی جلوش؟
تو نگاهش خواهش بود.خودم رو گول نزنم دیگه همه عالم و آدم فهمیدن من عاشق این آقاهه شدم و خودمم خیلی دوست دارم حال اون دختره رو بگیرم.هر چه زودتر بهتر...
کمی قیافه متفکرانه به خودم گرفتم و بعد از کمی فکرکردن گفتم:باشه
سورن چشمکی زد و گفت:ممنونم.شبت خوش
رفتم تو خونه.بعد از در اوردن لباس هام یه دوش گرفتم و یه آستین کوتاه آبی فیروزه ای پوشیدم با شلوارک لی خوشگلی که تا زیر زانوم بود.موهام رو دم اسبی بستم و طبق معمول بعد از حموم یکم آرایش کردم و عطر وکرم زدم.
اصلا کلا عادتم بود بعد حموم اگر نصف شب هم باشه باید آرایش کنم و عطر و کرم مالی کنم خودم و.
تکیه دادم به اپن و گوشی رو برداشتم و شماره عرشیا رو گرفتم.
صدای کلافه ای از پشت خط گفت.
- بله بفرمایید
انگار به شماره نگاه نکرده بود.آخه داداشم چقدر صداش خسته اس
- سلام داداشی.خسته نباشی
یکم با انرژی تر گفت:سلام خواهری ممنون توهم خسته نباشی
- عرشیا شب نمیای خونه؟
- نمی دونم عزیزم.شاید بیام ولی دیر وقت میام.کلی کار کامپیوتری ریخته رو سرم.
- خب بیار خونه انجامشون بده
- نمی شه عزیزم.یه سه چهار نفری هستیم اینجا...تو غذات و بخور
- باشه...مراقب خودت باش
- توهم همین طور خواهری...مراقب خودت باشی ها...می بوسمت بای
- بای
گوشی رو قطع کردم و یه نفس عمیق کشیدم.طفلی داداشم چقدر کار می کنه.
از پنجره پایین رو نگاه کردم.سام و کسری و کیارش داشتن می رفتن بیرون.ایناهم الکی خوشن ها هر شب هرشب بیرونن.
رفتم تلویزیون رو روشن کردم و بعداز بالا وپایین کردن کانال ها یه فیلم پیدا کردم ودیدمش.جاهای حساس فیلم بود که یه دفعه برق ها رفت.
-اه الان وقت برق رفتن بود آخه؟اونم این جای حساس؟
خونه خیلی تاریک بود.موبایلمم تو اتاق خواب بود.خدایا حالا من چه می دونم شمع کجاست؟
یه صداهایی هم می اومد.
یکم کورمال کورمال راه رفتم که خوردم به یه چیز شیشه ای که تو اون تاریکی نمی دونستم کدوم یکی از وسایل عزیزمه و افتاد زمین و شکست.
ازترس اینکه شیشه بره تو دست و پام باهمون لباس ها پریدم بیرون و در آپارتمان سورن رو زدم...

یکم طول کشید و بعد سورن با یه شلوارک مشکی و یه تیشرت سورمه ای جذب که تو اون تاریکی زیاد نمی تونستم مدلش رو براتون شرح بدم شرمنده(!)اومد جلوی در...
-سلام...شمع دارید؟
سورن لبخندی زد وگفت:چند تا می خوای خواهرم؟
لحنش عین این بقال ها بود.
چپ چپ نگاهش کردم که نمی دونستم تو اون تاریکی راهرو دیده می شه یانه.
اما مثل این که دیدش و بلند بلند زد زیر خنده.
از جلوی در رفت کنار و گفت:بیا تو...یکی دوتا پیدا کردم روشنشون کردم.بیا تو ببینم باز دارم یانه.
منم که پررو رفتم تو سریع و سورن درو بست.
یه آن با ترس برگشتم نگاهش کردم که لبخندی زد و به مبلی که تو نور کم شمعی که روی میز بود یکم روشن شده بود اشاره کرد و گفت:بشین
نشستم و نگاهش کردم.یه نگاه چپ بهم انداخت وگفت:چیه؟چرا قیافه ات این جوری شده؟نکنه ترسیدی بخورمت هان؟الان من و خون آشام می بینی حتما آره؟
لبخندی زدم و سرم رو گرفتم پایین.سرخ شدم.این چه طوری فکر منو خوند الان؟
تو همین فکرها بودم که همونطور سر پایین از نوک انگشتای پام نگاه کردم و اومدم بالا.
اوه من چه جوری اومدم پیشش...الان با خودش چی فکر می کنه؟
یهو نگاهم رنگ اضطراب گرفت.تا بلند شدم که برم دستم رو گرفت.
سورن:بشین بابا دختر...یه طوری رفتار می کنه انگار تا حالا اینطوری ندیدمش
باز سرخ شدم.دقت کردین جدیدا چقدر من سرخ می شم؟عجیبه ها
آروم زیرلب گفتم:آخه اون موقع فرق می کرد ما محرم بودیم
سورن:عسل...بشین
نفسم و فوت کردم و نشستم.یکم اینور اونور آپارتمان رو نگاه کردم که نقطه های دور تر تو تاریکی بودن و درست دیده نمی شدن.فقط یه قسمت هایی که تو نور شم بود رو می تونستم خوب ببینم.
یه دست مبل مشگی- نارنجی چرم.با یه فرش سِت وخوشگل...از اینایی که موهای ابریشمی دارن وبلند...از این فانتزی ها...یکی نیست بگه به من مگه فرش هم مو داره؟چه می دونم لابد داره دیگه
یکم که نگاهم و چرخوندم و آخرش هم به خاطر این که تو اون تاریکی چیز زیادی دستگیرم نشده بود به سورن نگاه کردم.
با یه نگاه مهربون و البته کمی شیطون بهم نگاه می کرد.
سورن:کنجکاوی تون تموم شد؟
با پررویی گفتم:والا تاریک بود چیزی دستگیرم نشد ولی ایشالا دفعه بعد تو روشنایی میام واسه تفتیش
سورن خندید و سری تکون داد.
عسل:نمی ری پیش مامانتینا؟شاید کمک احتیاج داشته باشن
سورن به مبل تکیه داد و پاهاش رو روی هم گذاشت.
سورن:خونه نیستن.خونه ی آقا جونن
عسل:مگه آقا جونت بیمارستان نیست؟
سورن:نه می گه حالا که عمرم به دنیا نیست نمی خوام آخر عمری اسیر بیمارستانا بشم.هر هفته همه خونه آقا جون جمع می شن که تنها نباشه
سری تکون دادم که یه سری صدا از پایین اومد.
مشکوک نگاه کردم وگفتم:صدای چیه؟
سورن:مثل این که صدای در حیاطه
تا خواست بلند بشه تلفن خونه زنگ خورد.

-بله
-سلام چرا در و باز نمی کنی عزیزم؟دارم کم کم می ترسم تو این تاریکی
-درو؟تو مگه کحایی؟
-جلوی در خونتون...بیا در و باز کن دیگه
-باشه اومدم
سورن:اه این دیگه اینجا چی کار می کنه این وقت شب؟
عسل:کی؟
سورن:شیدا...عسل نظرم عوض شد از همین امشب نقشت رو بازی کن.باشه خانومی؟
عسل:آخه...زشته بذار برم خونه خودم اگه به پدر ومادرت بگه چی؟
سورن شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:بگه من که از خدامه...نخیرم شما همین جا می مونی و امشب دماغ عملی این شیدا خانوم رو به خاک می مالی شیر فهم شد؟
لبخندی زدم که اونمخندید و رفت پایین.
بعد از چند دقیقه صدای پاهاشون رو راه پله می اومد.
شیدا:وای چقدر تاریکه برق کل منطقه رفته...دوساعته دارم با سنگ می زنم به در یعنی نمی شنیدی؟
سورن با صدای جدی گفت:نه...سرم گرم بود نشنیدم.برو تو
شیدا:آخی سوییتشو...چه خوشگل و نقلیه
هنوز من رو ندیده بود.
سورن:چی کار داشتی این موقع شب؟
عسل:وای مامان کلم پلودرست کرده بود گفتم برات بیارم
سورن ظرف غذا رو از دستش گرفت و گذاشت رو اپن.
سورن:ممنون ولی من غذا خورده بودم بیرون.بشین
به مبل اشاره کرد و شیدا تا اومد بشینه نگاهش متوجه من شد.
لبخند ژکوندی زدم وگفتم:سلام شیدا جون خوش اومدی
دندون هاش رو بهم سایید و گفت:سلام.تواین جا چی کار می کنی؟چشم زن عموم روشن
سورن خندید وگفت:چیه؟نکنه می خوای تهدید کنی؟بچه که نیستم 32 سالمه...یعنی نمی تونم یه خلوت داشته باشم
شیدا پوزخندی زد و گفت:خوشم باشه...جناب سرگردم منحرف شدن
سورن:نه اون که منحرف شده ذهن مسموم شماست شیدا جون...مگرنه منو عسل فقط داشتیم حرف می زدیم.
بعد یه چشمک به من زد.
شیدا:مثه این که بعد موقعی مزاحم شدم.نه؟
سورن سری تکون داد وگفت:هی همچین
شیدا:واقعا که وقیحی!
سورن اخم هاش رفت توهم و گفت:چرا اونوقت؟
شیدا:ما قراره باهم ازدواج کنیم اونوقت تو داری با دوست دخترت دل می دی و قلوه می گیری؟
سورن ابروهاش رو داد بالا وبا تعجب گفت:کی گفته ما می خوایم ازدواج کنیم؟
شیدا یکم جا خورد وگفت:خب همه!مگه این طورنیست؟
سورن با اخم نشست مبل روبه رویی ما و پای سمت راستش روانداخت روپای سمت چپیش و با حالت متفکرانه که انگار می خواد چیزی رو به خاطر بیاره سری تکون داد و گفت:تا اونجایی که یادمه بله قرار بود ازدواج کنیم
شیدا لبخندی زد و چشم غره ای به من رفت.
سورن ادامه داد:اما چندسال قبل نه الان...
این بار من لبخند زدم وچشم غره رفتم به شیدا که حالا حسابی بادش خالی شده بود

شیدا:یعنی چی؟
سورن:فکر می کنم از وقتی برگشتی این مسئله رو هزار بار برات توضیح دادم که مابرای دلخوشی آقا جون تو آخر عمرش داریم براش نقش بازی می کنیم مگرنه بین من و تو چیزی وجود نداره...حداقل الان دیگه وجود نداره
شیدا با صدای لرزون گفت:اما سورن من هنوز عاشقتم
سورن آرنج هاش رو گذاشت روی زانوش و خم شد جلو و با یه اخم گفت:اون موقع که بهت احتیاج داشتم دوست داشتم این جمله رو بشنوم که با اون حالم و اون شرایطم وقتی دلم ازهمه جا گرفته و دارم نا امید می شم بهم بگی:"اما سورن من هنوز عاشقتم"
پوزخندی زد و تکیه داد به مبل ورفت عقب وسری تکون داد وگفت:شیدا حالا خیلی دیره...من نمی تونم اون کارهات رواز یاد ببرم.وقتی حالم بد بود وبه هوش اومدم دوست داشتم عین خیلی نامزدهای دیگه که برای سلامتی شوهرشون هرکاری می کنن بالا سرم بودی و بهم امید می دادی...اما من وقتی چشم باز کردم به جای تو برگه درخواست طلاقت رو دیدم.این به کنار چطور ازم انتظار داری باهات ازدواج کنم وقتی تا چندمدت پیش زن کس دیگه ای بودی؟فکر کردی من این قدر بی ارزشم که کسی نگاهم نمی کنه و بهم اهمیت نمی ده و فقط تویی که حاضری زنم بشی؟حالا برگشتت فایده نداره.حالا که خوب شدم و دیگه بهت احتیاج ندارم،حالا که ازدواج کردی و طلاق گرفتی.
نه شیدا خانوم من دیگه نمی تونم تو رو به عنوان همسر قبول کنم.لطف کن این چندمدته جلو آقا جون نقش بازی کن پیرمرد گناه داره
تموم این مدت به سورن خیره شده بودم.شیدا هم همینطور...
با بلند شدن شیدا از روی مبل بهش نگاه کردم.
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با یه بغض خیلی بد زیر لب زمزمه کرد:باشه خداحافظ
و کیفش رو برداشت واز خونه زد بیرون.
اگه بگم دلم براش سوخت دروغ نگفتم.خب هرچقدرم کار بد کرده باشه بازم یه دختره غرور داره دوست نداره پس زده بشه.
به سورن نگاه کردم.تکیه داده بود به مبل و سرش رو به آسمون بود...حتما اونم داره گریه می کنه.نمی دونم چی درسته اما احساس می کنم سورن کار درستی رو انجام داد.شایدم درست نه ولی حداقل انتقام خودش رو گرفت.
چیه نمی تونه که عین این قهرمان های مهربون بیاد ببخشتش که همه بگن"وای چه آدم مهربون و بزرگی"خب دوستش نداره تازه حق هم داره نخواد بایه زن مطلقه ازدواج کنه زنی که می تونست از اول مال خودش باشه و تنهاش گذاشته حالا دست از پا دراز تر برگشته پیشش که چی؟
دیدم زیادی دارم نقش چغندر بازی می کنم و دوساعته ساکتم یکم سرم رو خاروندم و بلندشدم که برم که سورن دستم رو گرفت.هنوز تو همون حالت بود و چشمهاش بسته بود.
بهش خیره شدم که گفت:کجا می ری؟مگه نگفتی می ترسی؟
عسل:نخیرم نگفتم می ترسم اومده بودم ببینم شمع داری یانه
چشم هاش رو باز کرد.آخی چشم هاش نم داره.یه اشک بی اختیار از گوشه چشمش چکید.نشستم رودسته مبل.هنوز دستش دور مچم رو محاصره کرده بود.
بادست آزادم اشک رو از رو گونه اش پاک کردم.با یه لبخند محو نگاهم می کرد.
عسل:چیه؟چرا این طوری نگاهم می کنی؟
سورن:نمی دونم
عسل:ناراحت شدی اون حرف هارو بهش زدی؟
سری تکون داد و با بیخیالی گفت:نه حقش بود اون بدتر از این ها رو سرمن آورده
عسل:پس چرا گریه کلدی کلک؟
بینیم رو کشید وگفت:نپرس کوچولو
با وجود این که نفس فوضولم هی می گفت"گیر بده بهش ببینیم چی شده"سری تکون دادم وگفتم:باشه هر طور راحتی
سورن لبخندی زد وهمون لحظه برق اومد
پاشدم که سورن هم پاشد وبا لبخند گفت:مثل این که این برق رفتنه هم شانسی بودها...خدا خواست فضا رمانتیک تر بشه
عسل:آره دیگه شرمنده که مزاحمت شدم شب بخیر
سورن تادم در باهام اومد وگفت:می موندی کلم پلو می خوردیم.خوش مزه ست ها شیرازیه
عسل:ایشالله دفعه بعد امشب جا برای غذا ندارم نوش جون
سورن سری تکون داد وگفت:باشه هر جور خودت می خوای شبت بخیر خانوم کوچولو
اخمی کردم و با لبخند گفتم:شب بخیر پدربزرگ مهربون

یه هفته گذشته بود.دیگه شیدا هم کمتر مزاحم سورن می شد.مثل این که به غرورش برخورده بود و این دفعه دیگه واقعا بیخیال شده بود.
منم که دیگه رفتم دانشگاه و بله دیگه دانشجو شدیم دوباره رفت.
دانشگاهم هی بد نبود روزای اول طبق معمول کلاسا تق و لقه ولی همینم برام خوب بود.استادامونم هی بد نیستن سلام دارن خدمتتون.
بله دیگه کلی کار هوار شد رو سر بنده از یه طرف هر یه روز درمیون می رفتم دانشگاه از یه طرفم سرکار که باید هر روز می رفتم.
اخ که چقدر گشنه ام بود.امروز بعد دانشگاه یه سره اومدم اداره صبحونه ام خیلی نخورده بودم حالا با بچه ها نشستیم تو آبدارخونه دور میز و غذا می خوردیم.
از وقتی من اومدم اینجا سورن هم میاد تو آشپز خونه با ما غذا می خوره آخه قبلا آقا مثل رئیسا(مثل چیه؟خب رئیسه دیگه)می نشست تو اتاقش و تنهایی غذا می خورد.
رفتار سورن با بچه ها بهتر شده بود و کم و بیش می گفت و می خندید.
نجفی:جناب سروان اون پارچ آب رو می دید به من؟
عسل:بفرمایید
پارچ رو گرفتم سمت آتنا.صدای قاشق و چنگال ها سکوت رو می شکست و هراز گاهی هم بچه ها یه چیزی ازهم می خواستن یا باهم حرف می زدن که گوشی سورن زنگ خورد.
سورن یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و دستش رو پاک کرد و گوشیش رو از تو جیب شلوارش در اورد.
- بله؟
- سلام مامان جان
- چیزی شده؟چرا گریه می کنی مامان؟
- مادر من آروم باش این طوری که من نمی فهمم شما چی می گی...برای بابا اتفاقی افتاده؟
- چی؟
- آخ ...کی؟
- باشه باشه شما آروم باشید من الان خودم رو می رسونم مراقب خودتون وبابا باشید.به سروش زنگ زدید؟
- باشه من خودم زنگ می زنم توراه...باشه باشه الان میام.
سورن گوشی رو قطع کرد.دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد.نفسش رو فوت کرد.
معلوم نیست چه خبری رو شنیده که این شکلی شده.بچه هام کنجکاوی از سر و صورتشون می بارید اما کسی جرئت نداشت ازش چیزی بپرسه.
نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سورن که انگار با صدای من از فکر در اومده بود بیرون نگاه تلخ و غمگینی کرد و گفت:آقا جون!
عسل:وای...تسلیت می گم.می خوای منم باهات بیام؟
سورن نگاه مهربونی کرد و گفت:نه تو و کامروا بمونید جور من رو بکشید
بعد کتش رو از پشت صندلی گرفت دستش و بعد از جواب تسلیت های بچه ها رفت بیرون.
من دیگه اشتها نداشتم.پدر بزرگش رو ندیده بودم اما می دونستم سورن خیلی دوستش داره اونقدری دوستش داره که حاضر شد به خاطر خوشحالی اون پیرمرد با شیدا جلوش نقش بازی کنه...
قاسمی:کیشون فوت کرده؟
از فکر اومدم بیرون و گفتم:پدر بزرگش
موسوی:شما دیده بودیشون؟
عسل:نه...اما می دونستم سرگرد خیلی دوستش داشت.مریض بود بنده خدا
بچه ها زیر لب یه خدا بیامرزی گفتن.
غروب خسته و کوفته رسیدم خونه.بعد یکی دوساعت هم عرشیا اومد.
عرشیا:سلام کسی نیست ما رو تحویل بگیره؟من اومدم خوش اومدم خواهش می کنم نیاید استقبال ای بابا بفرمایید به خدا راضی به زحمت نیستیم.
عسل:بیا تو آشپزخونه ام.
عرشیا اول سرش رو از کنار دیوار عین این کارتون ها آورد جلو
عسل:چرا اون طوری می کنی؟
عرشیا:آخه ترسیدم کلی عکاس و خبرنگار این جا باشه گفتم اول سر وگوش آب بدم
عسل:دیوونه سلام خسته نباشی بشین خیلی گشنمه منتظرت بودم
عرشیا:چه عجب!چیه پکری؟
عسل:هیچی پدر بزرگ سورن فوت کرده
عرشیا همین طوری که یه قاشق لوبیا پلو می ذاشت تو دهنش با دهن پر گفت:اووو پدر بزرگش؟خدا بیامرزتش فکر کنم عمر حضرت نوح رو کرده بود نه؟
عسل:اولا با دهن پر حرف نزن دوما خجالت بکش زشته این حرفا
عرشیا:خب راست می گم دیگه نوه به این گندگی داشته
خنده ام گرفته بود.راست می گه ها یعنی پدربزرگه چندسالشه؟ببخشید چندسالش بود؟

عرشیا:فردا زنگ بزن بهش ببین کی مراسم دارن بریم همگی زشته تو عالم همسایگی
سری تکون دادم.بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها رفتم تواتاق خواب و گوشیم رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.
- الو؟بفرمایید
- سلام
- سلام خانوم
- خوبی؟چی شد؟خیلی ناراحت شدم
- لطف داری...هیچی دیگه این جا حسابی شلوغه
- کی مراسم دارید؟
- از امروز بود دیگه
- نه منظورم تشییع کیه؟کجا هست؟می خوایم بیایم
- فردا.قبرستون... زحمت می شه
- این چه حرفیه؟وظیفه ست
- ممنون خانومی
- غصه نخوریا.باشه؟
- چشم
- فردا می بینمت
- حتما!منتظرتم
- شب بخیر
- شب بخیر.شما بخواب من که کلی کار سرم ریخته اینجا...
- خودت و اذیت نکن
- چشم.شب بخیر
- شبت خوش
بعداز قطع کردن گوشی نفس عمیقی کشیدم و خودم رو پرت کردم روی تخت.خدا بیامرزتش ها ولی الان حداقل دیگه لازم نیست این شیدای کنه بچسبه به سورن...
با این تصور لبخندی زدم و به خواب رفتم.
صبح زود بعد از خوردن صبحونه و یه دوش مانتوی مشکیم رو با شال و شلوار مشکی پوشیدم و عینک آفتابیم رو زدم.نمی دونم چرا همش تو مراسم های ختم همه عینک می زنن.خب منم می زنم دیگه مگه چیه...
رفتم پایین که دیدم چهارتا پسرها مشکی پوش پایین منتظرن.من و عرشیا با ماشین عرشیا رفتیم اون سه تا هم با ماشین سام اومدن.
رسیدیم به قبرستون.از دور دوسه تا نقطه ی شلوغ بود.قطعه تقریبا نصمه و نیمه پرشده بود و قبرها همه جدید بودن.از دور آقای صادقی رو دیدم.
عسل:بچه ها بیاین اونجان
بعد با انگشت به نقطه مورد نظر اشاره کردم و جلوتر از بقیه راه افتادم.
عرشیا:سلام آقای صادقی تسلیت می گم
کیارش:غم آخرتون باشه
عسل:خدا رحمتشون کنه
صادقی:ممنونم بچه ها زحمت کشیدید
سام:خواهش می کنیم قربان انجام وظیفه بود
کسری:ماروهم تو غمتون شریک بدونید.
صادقی:واقعا ممنونم.بفرمایید خواهش می کنم
آقای صادقی رفت پیش بقیه مهمون هاشون.مثل این که دیر رسیده بودیم وبنده خدا رو دفن کرده بودن.یه فاتحه خوندیم و یکم از خرما وحلواهایی که تعارف می کردن خوردیم.یکم با سر دنبال سورن گشتم که ندیدمش.
عوضش شیدا رو دیدم که مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود و یه شال تقریبا توری گذاشته بود و عینک آفتابی زده بود.با یه دستمال هم چنددقیقه یبار بینیش رو پاک می کرد.
بایدم ناراحت باشه حداقل اون موقع که آقا جونش بود خیالش راحت بود که به خاطر آقاجونش می تونه به سورن نزدیک شه ولی الان دیگه هیچ بهانه ای نداره.
یکم دیگه دنبال سورن گشتم که دیدم نه...انگار که مورچه شده رفته تو خاک پیداش نیست.
سروش متوجه من شد و با لبخند سری تکون داد.پیش چندتا پسر هم سن و سال های خودش بود که زیر لب چیزی بهشون گفت و اومد طرف من.
سروش:سلام عسل خانوم
عسل:سلام آقای دکتر تسلیت می گم غم آخرتون باشه
سروش:ممنون زحمت کشیدید.دنبال سورن می گردید؟
یکم سرخ وسفید شدم و یکم با دستپاچگی گفتم:بله می خواستم به جناب سرگرد هم تسلیت بگم
سروش لبخندی زد وگفت:الان میاد رفته گل بیاره
خنده ام گرفته بود.مگه عروسه رفته گل بیاره؟
سروش نگاهی به پشت سرمن انداخت و گفت:اوناهاش داره میاد
برگشتم و دیدم که آره.سورن و یه مرد دیگه دارن یه دسته گل از این بزرگ ها که چوب داره زیرش رو میارن سرقبر.

سورن هنوز متوجه من نشده بود آخه از اون ور دور زده بود رفته بود سرقبر ومن هم یکم از سر قبر فاصله داشتم واسه همین.
از دور نگاهش کردم.یه کت وشلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن مردونه ی مشکی.خیلی شیک و رسمی شده بود و داشت با چندتا خانوم که یکیشون سهیلا خانوم بود،صحبت می کرد.
صحبتش که تموم شد پسرها رفتن بهش تسلیت گفتن.بادیدن عرشیا یکم اخم کرد اما مثل این که خوب جوابشو داد.من که دور بودم چیزی نمی شنیدم.
بچه ها ازدورش رفتن کنارو سورن تنها شد.یه سری چرخوند و متوجه من شد.اومد به طرف ما.
سورن:سلام
عسل:سلام.تسلیت می گم سرگرد
سورن:ممنون.سروش مامان کارت داشت
سروش سری تکون داد وبالبخند با اجازه ای گفت و ازکنار سورن رد شد و زیر لب گفت:نخود سیاه دیگه
سورن اخم شیرینی کرد و سروش رفت.
آخی یه روزه ته ریش دراورده یه کوچولو...قیافه اش معلوم بود که حسابی خسته و اگه ولش کنی همینجا می خوابه
لبخند مهربونی زدم وگفتم:خسته نباشی
سورن:سلامت باشی...با پسرها اومدی؟
عسل:اوهوم
یکم اخماش رفت تو هم.نمی دونم این که این قدر غیرتیه تواین مدت را نپرسیده عرشیا کی منه که من دارم باهاش زندگی می کنم؟اینم نوبرشه به خدا
شیدا اومد سمت ما.بیا باز این اومد.اخمی به من کرد وگفت:سورن زن عمو گارت داره
سورن:باشه الان می رم
عسل:تسلیت می گم شیدا خانوم
شیدا برگشت دوبره سمت من و یه نگاه به انداخت که احساس کردم من قاتل پدر بزرگ مرحومشونم
پوزخندی زد و گفت:ممنون
دوباره راهش رو گرفت ورفت.
سورن سری تکون داد که یعنی ولش کن.
سورن:با من میای؟
عسل:آره سهیلا خانوم رو ندیدم بهش تسلیت بگم میام
از دور رفتیم سمتشون.سهیلا خانوم کنار چندتا خانوم دیگه ایستاده بود.شیدا هم به اونا پیوسته بود وکنار یه خانومی ایستاده بود که خیلی شبیه خودش بود البته مسن تر.فکر کنم مادرش بود.به به جمع عروس هاهم که جمعه
به همه سلام کردم.
عسل:تسلیت می گم غم آخرتون باشه.خدا رحمتشون کنه
سهیلا خانوم من و تو بغل گرفت و بوسید.
سهیلا:زحمت کشیدی عسل جان.ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم.
رفتار سهیلا خانوم همیشه بامن خوب بود.تو این چند وقته خداییش عین یه مادر مراقبم بوده ومنم خیلی دوستش دارم.اما الان فکر کنم به خاطر جاری محترمش و دختر افاده ایش منو بیشتر تحویل گرفته که تا تهشون بسوزه.

سهیلا:مادر سورن ببین این گوسفنده چی شد.گرفتن...خدای نکرده بدون شام نمونه مجلس
سورن:شما نگران نباشید چشم الان زنگ می زنم
سورن رفت اونور و زنگ زد و بعد از یکم صحبت کردن دوباره اومد سمت ما.
سورن:حله مامان شما نگران نباش.عسل خانوم شرمنده یکم کارهست من باید برم انجام بدم عذرخواهی می کنم
چشم های اون خانوم ها از تعجب اندازه نعلبکی شده بود.بعضی هاشون با لبخند و مهربونی سری تکون می دادن ولی بعضی هاشون از جمله زن عموش و شیدا پشت چشم برام نازک می کردن.
با لبخند گفتم:خواهش می کنم این چه حرفیه؟شما بفرمایید به کارهاتون برسید
سهیلا:برو مادر دخترم پیش من می مونه
سورن سری تکون داد و بعد خداحافظی رفت.
عرشیا هم اومد و خداحافظی کرد و گفت که کار دارن ومی رن.فقط من موندم تنها پیش سهیلا خانوم و بقیه خانوم ها.
یه خانومی که قیافه مهربونی داشت گفت:سهیلا خانوم عروسته؟
شیدا شده بود عین این شخصیت های کارتونی.سرخ سرخ.منم به جای این که سرخ و سفید بشم با چشم های گردشده نگاهشون کردم.
سهیلا خانوم لبخندی زد وگفت:من که از خدامه عروس به این ماهی داشته باشم ولی نه همکار سورنمه
یه دختر دیگه هم سن و سالهای خودم بود چشمکی زد وگفت:زن دایی عروس خوشگلی می شه برات تا مرغ از قفس نپریده اقدام کنید از ما گفتن بود
بقیه آروم خندیدن.
زن عمو:خوبه والا آقا جون رو دوساعت نمی شه دفنش کردیم شما دارید حرف عروسی می زنید؟
همون خانمه گفت:شهین جون تو چرا حرص می خوری؟خب ما که نگفتیم الان عقدش کنن و عروسی بگیرن که
سهیلا خانوم دستی به کمرم من کشید که حالا دقیقا سرخ و سفید شده بودم.
سهیلا:هر چی قسمت باشه جوون ها باید خودشون هم و بخوان.هر چی خدا بخواد همون می شه ایشالله
شیدا رو زیر چشمی می پاییدم که حسابی کمر به قتل من بسته و خون خونش رو می خوره.خب به من چه تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداشتی من چیکار کنم؟
-خوبه بابا توهم پررو نشو ها همچین حرف می زنه انگار سورن همین الان اومده خواستگاریش...

دو هفته ای گذشته. تقریبا تو همه مراسم هاشون رفته بودم و با اقوام سورن آشنا شده بودم.
امروز هول هولکی از خونه اومدم بیرون، آخه امتحان داشتم، واسه همین دسته کلیدم رو جا گذاشتم. وای خدا، امشبم که عرشیا نمیاد خونه و با دوستاش می رن بیرون. من چی کار می خوام بکنم، خدا عالمه.
سورن- حاضری؟
- آره آره.
لباس شخصی پوشیده بودم. قرار بود امروز بریم ماموریت. می خواستیم یه مرکز سقط غیر قانونی رو توقیف کنیم.
سورن- اگه گفت از طرف کی، می گی پورمند. فهمیدی؟
- اوهوم، اوهوم.
سورن شماره رو گرفت و وقتی وصل شد گوشی رو داد دستم. صدای زن خشنی از اون طرف خط پیچید. سعی کردم یه کم به صدام اضطراب بدم.
- بله؟ الو؟
- الو؟ الو سلام.
- سلام. امرتون؟
- برای ... سقط ... جنین زنگ زده بودم.
- اشتباه گرفتی خانوم.
- من از طرف پورمند زنگ می زنم. اون شماره ی شما رو بهم داده. خواهش می کنم قطع نکنید، من واقعا به کمکتون احتیاج دارم.
- هه، کمک؟ خب بچه ات چند وقتشه؟
- نمی دونم، فکر کنم یه دو سه ماهی میشه.
- باباش معلومه؟
- چی؟
- مفهوم نبود؟ می گم باباش معلومه؟
- بله بله، معلومه.
- خیلی خب، ساعت دو و نیم ظهر این جا باش. فامیلیت چیه؟
به سورن اشاره کردم و دستم رو گذاشتم رو دهنه تلفن و به صورت لب خونی گفتم:
- فامیلی؟
سورن شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
- بگو مرادی.
- مرادی.
- خیلی خب، همون ساعتی که گفتم با پدر بچه این جا باش. آدرس رو که داری؟
- بله بله.
- خیلی خب.
زنه گوشی رو قطع کرد.
- چه بی ادب!
سورن لبخندی زد و گفت:
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه، لو رفتیم.
سورن- چی می گی؟
- شوخی کردم. گفت دو و نیم بریم.
سورن سری تکون داد و گفت:
- الان یک و نیمه، تا اون جا هم که یه جای تقریبا پرته حدودا یک ساعت راهه. بدو که دیر برسیم نی نیمون رو بدجور می کشن که اذیت شه!
اخمی کردم و دنبالش رفتم پایین. سه تا ماشین شخصی هم باهامون اومدن. البته لبالب، پر از نیرو.
سورن زنگ در رو زد. یه کوچه باغ مانند بود با کلی درخت و دیوار های کاه گلی.
صدای همون زنه اومد.
- کیه؟
سورن- وقت گرفته بودیم.
زن- اسم؟
سورن- مرادی.
زنه در رو باز کرد و یه نگاه وحشتناک به من و سورن انداخت.
زن- بیاین تو.
ما هم پشت سرش رفتیم تو. یه سالن تقریبا بیست متری بود که حسابی نمور و کثیف بود. چندتا صندلی کنار دیوار بود و یه در هم اون طرف که بغلش یه میز بود که همون خانومه نشسته بود. هه، مثلا منشی بود، ولی اصلا اسم منشی بهش نمی خورد. یه زن نسبتا سی و پنج ساله ی چاق با موهای رنگ کرده ی زرد و یه من آرایش که قیافش رو شبیه خراب ها درست کرده بود. یه رو پوش سفید فوق العاده کوتاه هم پوشیده بود که حسابی بدن نما بود و من از همین جا هم می تونستم ببینم زیرش هیچی نپوشیده، . پاهای چاقش هم حسابی بیرون بود. چند بار به سورن نگاه کردم که ببینم هیز بازی درمیاره یا نه که دیدم نه بابا، بچه ام سر به زیره و اصلا حواسش این جاها نیست.
یه دختر و پسر دیگه هم اون ور نشسته بودن. دختره حدودا بیست و سه ساله بود و پسره هم بیست و شش بهش می خورد. معمولی بودن. دختره همش گریه می کرد و اون زنه هم یه چیزی بارش می کرد.

زنه رو به من گفت:چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
عسل:راستش...راستش...
سورن پرید وسط حرفم و گفت:زن و شوهر نیستیم
زنه لبخند کثیفی به سورن زد و گفت:آها پس عشق و حالتون و کردین حالا گندش در اومده.آره؟
اوه چه وقیح.تا خواستم یه چی بارش کنم سورن سری تکون داد وگفت:شما اینطور فکر کن.چیه چون رابطه مون قانونی نبوده بچه رو نمی اندازی
زنه شونه هاش رو انداخت بالا وگفت:به ما چه قانونی و غیرقانونی بودنش ما بچه رو می اندازیم و پولش رو میگیریم باقیش به ما مربوط نیست
دختره با چشمای اشکی بهمون نگاه می کرد.دستم رو گذاشتم رو شکم و قیافه ام رو جمع کردم.یکی نیست بگه آخه بچه دوماهه لگد می زنه که تو فیلم بازی می کنی؟
خب من چه می دونم لابد می زنه دیگه من که تا حالا حامله نشدم بفهمم کِی لگد می زنه
سورن تو صورتش رگه هایی از خنده بود.دستش رو انداخت دورم.
منم الکی خودم رو لوس کردم و با ترس گفتم:من می ترسم.بیا این کا رو نکنیم
سورن که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته که نخنده گفت:آخه ما که نمی تونیم نگهش داریم.عسل عزیزم ما که در مورد همه چیز ازقبل صحبت کرده بودیم.توهم که راضی شده بودی حالا دوباره چی شده؟
عسل:من می ترسم
سورن:فقط چند دقیقه ست عزیزم...خواهش می کنم
نگاهی به شکم خالیم انداختم و خودم رو ناراحت نشون دادم.
بعد برگشتم سمت همون دختره.حس فوضولیم گل کرد ازش پرسیدم:تو چرا می خوای بچه ات رو بیاندازی؟
دختره اشکاش رو با پشت دستش پاک کرد وگفت:ما نامزدیم دوسه ماه دیگه عروسیمونه تا اون موقع حتما شکمم میاد جلو زشته
عسل:دختر تو تا دوسه ماه دیگه عروسیته من چی بگم؟بابا تو دیوونه ای نندازش به خودت و اون بچه ظلم نکن
شوهرش با اخم گفت:آها اون وقت به بچه شما ظلم نمی شه نه؟
سورن:ما رابطه مون قانونی نیست.نمی تونیم نگهش داریم شما که می تونید
عسل:یعنی یه جشن عروسی خیلی مهمه؟تازه زیر لباس های پف دار عروس هم که شکم معلوم نمی شه
دختره نگاهی به شوهرش انداخت.نامزدش موهاش رو ناز کرد و دختر رو به خودش چسبوند
دختر:مهرداد خواهش می کنم.این بچه ازگوشت و خون ماست.سه ماهشه قلبش می زنه یعنی حرف مردم این قدر مهمه؟تو رو خدا مهرداد من می ترسم.اگه خدا باهامون قهر کنه و دیگه بچه دار نشیم چی؟مهرداد من نمی اندازمش...من می ترسم من نمی تونم...اصلا من عروسی نمی خوام من بچه م رو نمی کشم.
شوهرش مستاصل دستی تو موهاش فرو برد و بعد تو چشمای دختره خیره شد
مرد:مطمئنی رومینا؟
دختر:آره مطمئنم...
بعد با التماس نگاهش کرد.مرده لبخندی زد و بلند شد و دستش رو گرفت سمت دختر.دختره با کمی تردید و بعد باخوشحالی دست پسره رو گرفت.
مرد:منم راضی نبودم گور پدر حرف مردم...نمی تونیم بچه مون رو بکشیم کهپاشو
دختر با لب های خندون دست شوهرش رو گرفت و پاشد کیفش رو هم از روی صندلی برداشت.دستی به شکمش کشید و گفت:ببخشیدمامان،دیگه قول می دیم پدر و مادر خوبی باشیم...قول قول
زنه با عصبانیت پاشد وگفت:فکر کردین الکیه؟پس پول ما چی می شه؟
مرد:شما که هنوز کاری نکردید که پولش رو بگیرید
زن:کلی وقت ما رو تلف کردی بعد می گی کاری نکردیم؟نه آقا وقتی اسمت رفت توی این لیست باید پولش رو بدی...
مرد سری تکون داد و از تو کیف پولش چندتا تراول چک 100 هزار تومنی پرت کرد رو میز منشی...
با تاسف سری تکون داد وگفت:بگیر این پول ها که خوردن نداره
زنه دادی زد وگفت:هری...خوش اومدی...واسه من آخوند بازی در میاره خوبه تا همین الان داشتی التماس می کردی...مرتیکه نفهم
دیگه اون دو تا رفته بودن.سورن نگاه رضایت مندی بهم انداخت و نفسش رو فوت کرد.

سورن- ببخشید خانوم، الان خانوم دکتر سرشون شلوغه؟
زنه که با شنیدن لفظ "خانوم دکتر"خندش گرفته بود، با لحن چندشی که از لحظه ی ورودمون در مقابل سورن داشت گفت:
- نه عزیز، دارن استراحت می کنن.
سورن ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب! اون وقت کی نوبت ماست؟
زنه لبخند چندشی زد و گفت:
- چیه؟ خیلی عجله داری زودتر از شر حروم زادت خلاص بشی؟
سورن اخمی کرد و گفت:
- درست صحبت کن خانوم!
زنه ایشی گفت و رفت توی اتاقه. با ترس به سورن نگاه کردم که دستم رو مهربون تو دستاش گرفت.
- جدی جدی بلایی سرم نیارن؟
سورن با خنده گفت:
- نترس بابا، الان بچه ها رو می گم بیان تو.
زنه اومد بیرون و با اخم به من گفت:
- برو تو.
تا اومدم برم گوشی سورن زنگ خورد.
- آره، آره.
- ...
- قربونت، پس می بینمت.
هنوز وسط سالن ایستاده بودم.
زن- چیه؟ چرا عین مترسک وسط مزرعه اون جا وایستادی؟ بیا برو تو دیگه.
به سورن نگاه کردم که زیر لب و جوری که فقط من بفهمم گفت:
- طول بده.
الکی یه کم اضطراب ریختم تو صدام و گفتم:
- من می ترسم!
زنه پوزخندی زد و گفت:
- اون موقع که با این آقا خوشگله ریخته بودید رو هم باید فکر این جاش رو می کردید!
چشمام گرد شد. بچه پررو! می گم این از همون اول چشمش سورن رو گرفته، می گی نه؟ نگاه کن.برگشتم که دیدم سورن داره ریز ریز می خنده. چشم غره ای بهش رفتم که نیشش بسته شد.
بعدش هم خانوم دکتره اومد بیرون.
یه روپوش بلیز مانند سفید پوشیده بود، با شلوار لی تنگ. موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. هایالایت شده بود و کمیش رو روی صورتش ریخته بود. کلی هم آرایش کرده بود. تقریبا سی ساله و جوون بود.
انتظار داشتم یه دکتر میانسال باشه که پروانه طبابتش رو باطل کردن، ولی این زیادی جوون بود. حتما از همون اول گند زده دیگه!
دکتر- شیوا چرا نفرستادیش تو؟
زن- می ترسه.
لبخند به ظاهر مهربونی زد و گفت:
- ترس نداره که عزیزم، فقط چند دقیقه س، بعدش یه عمر راحت می شی.
تا اومدم جوابش رو بدم از در و دیوار مامور ریخت تو. منم دست دکتره رو محکم گرفتم و پیچوندم. چسبوندمش به دیوار و پام رو قفل کردم تو پاش. اون قدر شوکه شده بود که نفهمید از کجا خورده. از زیر لباسم دستبند رو درآوردم و به دستش زدم. سورن هم اون دختره تپله رو گرفت. دختره یه سره فحش می داد.
زن- دستم رو ول کن مادر ...
سورن با قدرت یه دونه زد تو پاش که جیغ دختره رفت تو هوا!
سورن- خفه خون بگیرید ببینم!
حتما می گید اینا که دو نفر بودن، چرا این همه مامور آوردیم؟ آره؟ خب خدمتتون عرض می کنم. بقیه ی مامورها از دری که توی اتاق دکتره بود رفتن توی باغ و با کلی معتاد مفنگی برگشتن.
کلی معتاد و مواد فروش اون ته بودن که داشتن از بی موادی می مردن. قیافه ی یکی از یکی دیگه کریه تر و مفنگی تر بود.
یکیشون با قیافه ی آویزون می گفت:
- نکن نوکرتم! ما که کاری نکردیم. واسه چی ما رو می گیری آخه؟
ده بارم وسط حرف هاش دماغش رو می کشید بالا که حسابی چندشم شده بود.
بعد همه رو بردیم اداره و با بازحویی و بازداشتگاه خوشگلمون ازشون حسابی پذیرایی کردیم جون شما.

بعد عملیات بود که نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم که ناگهان مجد زرتی اومد تو.
مجد- سروان آرمان یه آقایی اومدن با شما کار دارن.
سورن نگاهی بهم کرد که شونه هام رو انداختم بالا. پشت سر مجد عرشیا رو دیدم.
عرشیا- سلام.
همه جواب سلامش رو دادن .سورن هم با کمی اخم سلام کرد.
با خنده گفتم:
- سلام عزیزم. تو این جا چی کار می کنی؟
عرشیا- کلیدت رو جا گذاشته بودی سرکار خانوم. گفتم بیام بهت بدم، شب اذیت نشی.
با لبخند مهربون نگاهش کردم که گفت:
- با یکی از همکارات همکلاسی دراومدم. می رم پیشش.
بعد ستوان قاسمی اومد و گفت:
- عرشیا جان نمیای؟
عرشیا- چرا چرا محسن جان، الان میام.
- شما هم کلاسی هستید؟
قاسمی- بله، آقا عرشیا از اون بچه های گل روزگاره!
عرشیا سری تکون داد و دستی به پیشونیش کشید و مثلا عرق شرم رو پاک کرد.
عرشیا- فعلا عسلی.
- مراقب خودت باش، فعلا.
برگشتم سر جام نشستم و کلید رو گذاشتم تو جیبم. همه یه طوری نگاهم می کردن.
- طوری شده؟
آتنا- فامیلتونه؟
به سورن نگاه کردم که داشت با لیوان چایش بازی می کرد.
با خنده گفتم:
- آره، چطور؟
آتنا- همین جوری، آخه صمیمی بودین.
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
- ای فضول!
آتنا- ببخشید.
با خنده دستش رو گرفتم و گفتم:
- شوخی کردم عزیزم.
زیر چشمی به سورن نگاه کردم و ادامه دادم:
- عرشیا برادرمه.
مهسا- چندباری از محسن اسمش رو شنیده بودم.
سورن داشت مهربون نگاهم می کرد. بعد از چند دقیقه بچه ها پاشدن و رفتن سرکارشون و فقط من و سورن نشسته بودیم.
سورن- پس بالاخره تمومش کردی؟
با تعجب گفتم:
- چی رو؟
سورن- همین موش و گربه بازی رو دیگه.
با خنده گفتم:
- کدوم موش و گربه بازی رو؟
سورن لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
- بیا تو اتاق من، بهت بگم.
رفت تو اتاقش، منم پشت سرش رفتم.
سورن- در رو ببند.
برگشتم و در رو بستم. تا خواستم برگردم سمت سورن دیدم تو كشيدم!
- چی کار می کنی سورن؟

آروم، همون طوری که یکی از دستاش رو با فاصله ی کم دورم حلقه کرده بود، با دست دیگش کلید رو که رو در بود چرخوند و در رو قفل کرد.
با ترس نگاهش کردم که خندید و گفت:
- چیه؟ نگو که ازم می ترسی!
- خب یه کم ترسناک شدی!
سورن چشم هاش رو مثل گربه کرد و دندون هاش رو بهم نشون داد.
سورن- معلومه که ترسناکم!دستم گرفت. بهم نزدیک بود، اون قدری که نفس هاش تو صورتم می خورد. سرش رو آورد جلو. خیره شد تو چشم هام. منم پررو زل زدم تو اون دوتا کوزه ی عسل. نگاهش شیرین شیرین بود!
با لبخند خبیثانه ای گفت:
- با داداشت می خواستی منو حساس کنی؟
خندیدم. اون خندید و گفت:
- موش کوچولویی دیگه، چه می شه کرد؟ حیف که از همون اول می دونستم عرشیا داداشته، وگرنه خونت حلال بود عسل خانوم!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که خندید و دست هام رو ول کرد و عقب عقب رفت و نشست بالای میزش.
- تو از کجا می دونستی؟
سورن- همون اول یه سوال کوچیک از داییت کردم، اونم گفت عرشیا برادرته.
- دایـی؟!
سورن با خنده گفت:
- حرص نخور. فکر می کنی اگر نمی دونستم کیه این قدر خونسرد بودم وقتی تو داری باهاش زندگی می کنی؟ این قدر خونسرد که نپرسم چی کارته؟
سری تکون دادم. خب آره، خودمم بهش فکر کرده بودم. راست می گفت.
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
- برام فرقی نمی کرد بدونی یا نه!
سورن سری تکون داد و گفت:
- معلومه.
با اخم نگاهش کردم که خندید و گفت:
- عسـل؟
- بله؟
سورن- میشه امشب با هم بریم بیرون؟
- بریم بیرون؟ کجا؟ چرا؟
سورن- تو قبول کن و بگو که میای، چرا و کجاش رو بعدا خودت می فهمی.
- آخه ...
سورن- آخه بی آخه. داداشتم خونه نیست امشب که بخوای بهونه بیاری، باید بیای.
قیافش عین این بچه های لجباز شده بود که پا زمین بکوبن و یه چیزی بخوان. با اخم ساختگی نگاهش کردم و دست به سینه گفتم:
- چه باید باید هم می کنه!
لبخند مهربونی زد و از میز اومد پایین. دستام رو تو دستاش گرفت و یه نگاه خوشگل بهم کرد که تو دلم عروسی گرفتن.
سورن- خب اگر بنده از سرکار خانوم خواهش کنم دعوت بنده رو قبول کنن و افتخار بدن که با بنده ی حقیر بیان بیرون چی؟
دستام رو کشیدم و دوباره دست به سینه ایستادم.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
- خب در اون صورت شاید بشه بهش فکر کرد!
سورن- عسل؟
- خیلی خب، باشه میام. ساعت چند؟
سورن- ساعت هشت که رفتیم خونه حاضر شو، بعد با هم می ریم.
نگاهی به ساعت انداختم که شش بعد از ظهر رو نشون می داد.
نفسم رو فوت کردم و سری تکون دادم:
- باشه، ولی وای به حالت اگر بخوای اذیتم کنی و جای بدی ببریم!
سورن همون جوری که با دستش هدایتم می کرد به سمت در و با دست دیگه اش قفل در رو باز می کرد گفت:
- قول می دم خوش بگذره بهت!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- امیدوارم.
سورن- من جا رزرو می کنما، نزنی زیر قولت!
- چشم، نمی زنم.

دوساعت تمام داشتم از شیوا اون دکتره پیزوری بازجویی می کردم.آخر سرم یه پرونده خوشگل براشون چیدم و فرستادمشون بازداشتگاه.به ساعت مچی ظریف نقره ایم نگاه کردم که ساعت 8:20 دقیقه رو نشون می داد.
عسل:وای دیر کردم
مهسا:جایی می خواستی بری؟
عسل:آره آره...بچه ها شبتون بخیر خسته نباشید من رفتم.
با مهسا و آتنا دست دادم و از اتاق بازجویی زدم بیرون...وسط راهرو که داشتم تقریبا می دویدم خوردم به سورن...نفس نفس می زدم.
سورن:چیه چی شده؟
عسل:وای فکر کردم دیر شده
سورن:مثل این که خیلی عجله داری نه؟
اخم کردم.
عسل:منه دیوونه رو بگو که نخواستم آقا بی خودی معطل بشه...حالا که اینطوریه نمیام
بعدشم با حالت قهر از کنارش رد شدم.فکر کرده تحفه اس من و ضایع می کنه...باهاش نمی رم تا ادب شه
ازپشت سر دوید و دستم رو گرفت.ایستادم اما برنگشتم.
سورن:بابا شوخی کردم خانومی اصلا شما ده ساعت دیر کن مگه من چیزی می گم...ببخشید
عسل:ول کن دستم و
دستم رو ول کرد.حالا من گفتم ول کن تو چرا ول کردی...مردک...
مهسا:اوا عسل جان تو هنوز نرفتی؟
با دستپاچگی خندیدم و خواستم چیزی بگم که سورن گفت:نه داشتن گزارش می دادن.جایی می خواستید تشریف ببرید سروان آرمان؟
بعد ابرو انداخت بالا پسره ی...
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:بله اگه اجازه بدید من دیگه برم شب بخیر
تا دم در با مهسا اومدم و اون سوار ماشین محسن شد و منم نشستم تو ماشین خودم مردک دیوانه.تا اومد تو پارکینگ گازش رو گرفتم و رفتم.
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود.ماشینم و پارک کردم و رفتم توخونه.داشتم مانتوم رو در می اوردم که زنگ آپارتمان خورد.با همون مانتوی نیمه باز نیمه بسته رفتم جلوی در.
سورن با یه لبخند ژکوند داشت نگاهم می کرد.اخم کردم و گفتم:فرمایش؟
سورن:حاضری ساعت 20 دقیقه به 9 ها...
عسل:نه حاضر نشدم چون نمی خوام بیام
سورن:عسل خرابش نکن دیگه...خواهش می کنم...
اخمام توهم بود ولی حالا یکم نازم داشت
با دستش گره اخمام رو باز کرد وگفت:منتظرتما
بعد هم یه چشمک زد و رفت سمت آپارتمان خودش...
رفتم سراغ کمد لباسام.وقت نبود دیگه دوش بگیرم....صبح رفته بودم دیگه بیخیال...
یه مانتوی سفید که قدش تا بالای زانوم بود رو برداشتم با شلوار لی سورمه ای جذبم رو که حسابی بهم می اومد...شال قرمزم رو خوشگل و آزاد سرم کردم...موهای مشکی صافم رو یکم چتری ریختم رو پیشونیم و آرایش ملایمی کردم اما رژلب قرمزم رو زدم و خبیثانه خندیدم.سورن هم که جدیدا حساس شده اشکالی نداره یکم اذیتش کنم.لب هام رو چندبار روی هم فشردم.یه سرویش نقره ظریف هم برداشتم و گذاشتم شون.دستبند نازکش توی دستم حسابی خود نمایی می کرد.به ساعتم نگاه کردم.خب 25 دقیقه گذشت...بزار خودش بیاد دنبالم پسره ی پورو به من می گه عجله داری...
کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم توی سالن و نشستم روی مبل.دو دقیقه بعد سورن زنگ زد.
رفتم در و باز کردم سورن رو پیداکردم..هه هه
خیلی مهربون نگاهم کرد.منم نگاهش کردم.یه کت و شلوار اسپرت مشکی پوشیده بود با بلیز مردونه ی سفید.حسابی هم به خودش رسیده بود.بوی عطرش تموم راهرو رو پرکرده بود.

سورن:بریم؟
سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین.سوار ماشینش شدیم...
توی ماشین فقط به این فکر می کردم که سورن چه چیزی رو می خواد بهم بگه که اینقدر براش مهمه...یعنی داره من و کجا می بره؟
سورن با لبخند مهربونی نگاهم کرد و ظبط رو روشن کرد.با پخش شدن صدای آهنگ تو ماشین دوباره به رو به رو خیره شد و رانندگی کرد.
می خوام توبه کنم از تــــــو دلم پیش نگات گیره
نمی تونم برم پاهام به چشمای تو زنجیره
می خوام دورشم از آغوشت ولی راه شو نمی دونم
مسیرجاده گم می شه من اینجاشو نمی تونم
شریک لحظه هام می شی توبا تصویر یک لبخند
نمی دونم چطور می شه که از چشمای تو دل کند
تو اینقدر پاک و معصومی نمی شه با تو بد تا کرد
نمی شه از تو چشم برداشت نمی شه عشق وحاشا کرد
تماشا کردنت حتی یه تسکین واسه قلبم
نمی شه از تو دل کند و با این حسرت مدارا کرد
من دیگه بی تو نمی تونم که یه لحظه اینجا بمونم
واسه یه لحظه نمی تونم که بی تو تو دنیا بمونم
آهنگش احساس قشنگی رو بهم می داد.احساس این که سورن داره اعتراف می کنه...چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
سورن:خب دیگه سرکار خانوم رسیدیم.
خودش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد و دستم رو گرفت.اخم کردم و سرش رو آروم کج کرد و مظلوم نگاهم کرد.
به رستوران نگاه کردم.یه ساختمون دو طبقه نقلی که دیوارهای سفید داشت و پنجره های گرد قرمز و مشکی...وارد رستوران که شدیم گارسون بهمون خوش آمد گفت.سورن هم اسمش رو گفت و گفت که همه چی حاضره.مردهم تایید کرد و بعد از اون سورن دست من رو گرفت به طرف پله های طبقه دوم برد.طبقه اول چندتا زوج نشسته بودن.دکوراسیون خوشگل و اسپورتی داشت.دیوار های قرمز و میزهای سفید که در وسط همه شون گلدون های مشکی با رز های قرمز بود.دیگه نتونستم طبقه اول رو آنالیز کنم چون از پله های مارپیچ مشکی قرمز رفتیم بالا.
سورن:خب دیگه خانوم اگر می شه چشم هات رو ببند
عسل:چشم بسته که نمی تونم راه بیام
سورن:جر نزن دیگه من دستت رو گرفتم نترس
چشم هام رو آروم بستم...
سورن:خب رسیدیم می تونی چشم هات رو باز کنی.
از چیزی که دیدم شکه شدم.درست ابتدای سالن ایستاده بودم.سالنی که با تمام زیبایی هاش بهم چشمک می زد.تمامی دیوارهای سالن قرمز بودن و دورتا دور سالن با شمع های قلبی شکل سرخ و سفید و مشکی تزیین شده بودند.گلبرگ های گل سرخ زمین رو پوشانده بودند و شاخه گل های سرخ و سفید راهی رو به سمت تک میز سالن درست کرده بودند.
سقف با لوسترهای مشکی قشنگی آراسته شده بود که نور قرمز رنگی رو پخش می کردند...بوی گل و عطر تمام فضا رو پر کرده بود.
درخت مصنوعی خوشگلی که گوشه ی سالن ایستاده بود و برتک تک شاخه هاش شمعی قرار داشت بهم لبخند می زد.در زیرش حوضچه ی کوچیکی بود که نورها رو منعکس می کرد.
برگشتم به سورن نگاه کردم:سورن
سورن لبخندی زد و از کنار شاخه های گل سمت میز رفتیم...میز مربع شکی بود که با ظرف های خوشگل کریستالی که مثل الماس می درخشیدن پر شده بود و بازهم رزهای سرخ که دل آدم رو می بردن...
با تعجب به دور وبرم نگاه می کردم.
سورن:خوشت اومد؟
مشتاقانه نگاهش کردم و با هیجان گفتم:آره فوق العاده ست.ولی این کارها برای چیه؟تولدم که نیست مناسبت دیگه ای م فکر نمی کنم باشه
سورن لبخندی زد و گفت:یعنی تو نمی دونی واسه چیه دیگه؟
خودم رو به خنگی زدم و گفتم:نه باور کن نمی دونم
سورن:خیلی خب پس الان می فهمی...
درهمین حین چندتا گارسون اومدن و میز رو با انواع غذاهای خوشرنگ پر کردند.دومدل کباب.دو مدل خورشت و دسر و پیش غذا...اما خوبیش این بود که اسراف نمی شد زیاد.چون همه به اندازه کم و متعادل بودند.
سورن:بفرمایید بانو از خودتون پذیرایی کنید
با تعجب به میز نگاه می کردم و گارسون ها رفتن.
سورن:بکشم برات؟چی می خوری؟
یکم از اون حال و هوای گیج بازی در اومدم لبخند خانومانه زدم و گفتم:نه ممنون خودم می کشم
بعد عین خانوم های متشخص کمی برای خودم پیش غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن...باید اعتراف کنم که غذاهاش فوق العاده خوشمزه بودن اما کنجکاویم نمی ذاشت زیاد به غذا فکر کنم.

بعد از این که حسابی و البته آروم غذاخوردم و سیر شدم.سورن گفت که میز رو جمع کنن.همه ی ظرف ها رو بردن.تنها شمع ها و گل های رز روی میز باقی مونده بودن...
گارسون دیگه ای وارد شد و کیک قلبی شکل خوشگل و کوچیکی رو روی میز گذاشت.سرخی و برجستگی کیک روی میزی که با رومیزی سفید صدفی پوشیده شده بود،متضادبود و توجه آدم رو جلب می کرد.
سورن دست هاش رو آورد جلو و دوتا دستام رو اروم توی دست هاش گرفت.
ضربان قلبم بالا رفته بود.به طوری که احساس می کردم هر آن ممکنه قلبم از سینه ام بیاد بیرون.دیگه مطمئن بودم که سورن می خواد اعتراف کنه.
سورن لبخند قشنگی زد و با چشم های عسلیش تو چشم های طوسیم خیره شد.
سورن:اولین باری که دیدمت فکر نمی کردم یه روز تو بخوای من و به این جا بکشونی...حتی وقتی مجبورشدم باهات بیام به ماموریت...وقتی گیج بازی هات رو تو ماموریت می دیدم نمی دونستم واقعا چرا بامن فرستادنت.
اخمام رفت توهم.اما چشمک قشنگی زد و دوباره ادامه داد:اما کم کم یه کارهایی کردی که ازت خوشم اومد...همین که کنارم بودی برام شد یه دل گرمی.یه تکیه گاه...حضور مانی دور و برت بی نهایت عصبیم می کرد.اما من بهتر از هر کسی می دونستم که تو به اون هیچ توجهی نداری و نخواهی داشت.شب آخر که غیبت زد هزار بار مردم و زنده شدم.از اون شب به بعد دیگه مطمئن شدم حسم به تو حس یه مافوق به زیر دستش نیست.
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.خیلی زود به همون حالت قبلیش برگشت با دستش موهای روی پیشونیم رو کمی کنار زد.
سورن:فهمیدم دیگه دارم برات تب می کنم.حاضر بودم جونم رو بدم اما مانی به تو دست نزنه.وقتی تو رو صحیح و سالم پیدا کردم داشتم از خوشی می مردم.
اون لحظه که...اون لحظه که مانی اسلحه رو به سمت تو گرفت هیچی چیزی جز تو برام مهم نبود.مهم نبود که اون گلوله به کجای بدنم می خوره.مهم این بود که تو چیزیت نشه.اما تو خوب انتقام اون گلوله رو از مانی گرفتی.مانی به خاطر اون گلوله دیگه نتونست راه بره.تا چندهفته دیگه هم اعدام می شه خدا رو شکر.
وقتی ماموریت تموم شد نمی خواستم از دستت بدم.اما نمی شد!من قسم خورده بودم دیگه نه عاشق کسی بشم نه ازدواج کنم.می خواستم همیشه مجرد بمونم.تصمیم گرفته بودم بعد از ماجرای شیدا هیچوقت ازدواج نکنم.دلم نمی خواست یک بار دیگه شکست بخورم.من سورنی بودم که وقتی یه تصمیمی می گرفت تا آخر پاش می ایستاد ولی این بار اعتراف می کنم که شکست خوردم.
می خواستم تو رو از یادم ببرم.خصوصا بعد از این که صیغه رو باطل کردیم.اما نمی شد.من عاشقت شده بودم و این چیز ساده ای نبود که بشه با دوری از بینش برد.تو همون گیر و دار با احساسات ضد و نقیض خودم بودم که دوباره سر و کله ی شیدا پیدا شد.آقاجون پاش و کرد تو یه کفش که باید باهم آشتی و ازدواج کنیم.مخالفت صد در صد من باعث شد که آقاجون باز تو یه بیمارستان بیافته و دکترها گفتن که چندماه بیشتر زنده نیست.آقاجون برای ما خیلی عزیز بود و متاسفانه تنها آرزوی این پدربزرگ عزیز ازدواج دوباره ی من و شیدا بود.
من خیلی مخالفت کردم اما نمی تونستم اشکای اون پیرمرد رو ببینم.خودش رو مقصر می دونست و می خواست بین ما رو دوباره جوش بده.به شرطی قبول کردم که فقط جلوی آقاجون نقش بازی کنیم.نه با شیدا نامزد می کنم نه کار دیگه.همه هم قبول کردن.
وقتی می دیدم با هربار اومدن شیدا چقدر عصبی می شی خودمم ناراحت می شدم.اما این لازم بود.که دلبستگی مون نسبت به هم از بین بره.من نمی خواستم ازدواج کنم و تو هم نباید به من دل می بستی.پس شیدا بهترین راه برای متنفر شدن تو از من بود.
بیماری بابا بهونه ی خوبی دستم داد که ازت دور شم.هم ازتو هم از شیدا.اما متاسفانه عمو اینا و آقاجون هم همزمان با ما اومدن شیراز و باعث شد که دوباره شیدا رو ببینم و بهم گیر بده و دور و برم بپلکه.با اومدن تو فهمیدم که قرار نیست عشقت دست از سرم برداره.بهت نزدیک تر شدم.
از تو کمک خواستم که شیدا رو ازم دور کنی.شاید با این کار می خواستم به خودم ثابت کنم که توهم من و دوست داری.

خودت رو حسابی تو دل پدر و مادرم جا کردی.وقتی بهشون گفتم می خوام تو عروسم بشی حسابی خوشحال شدن.
عسل!عسل می دونم خیلی اذیتت کردم.می دونم بایدبعد از ماموریت عشقم رو بهت ثابت می کردم و میومدم خواستگاریت اما درکم کن عسل.من تو موقعیت بدی بودم.اما هیچ کدوم از این اتفاق ها نه تنها عشقم رو نسبت به تو کم نکرد بلکه حالا دیوونه تر از روز اول جلوت ایستادم.
اخم شیرینی کردم و گفتم:سورن؟
سورن:جون سورن؟قربون سورن گفتنت بشم من
عسل:این حرف ها...
سورن:این حرف ها یعنی من عاشقتم.یعنی این سرگرد مغروری که می شناختی دیوونه سروان کوچولوش شده.از این واضح تر بگم؟واضح ترش اینه که می خوام تو خانوم خونه ی من بشی.قبوله؟
عسل:اما من...من هنوز حرف هام رو نزدم.شرط هام رو هم نگفتم.
سورن دست هاش رو زیر چونه اش قلاب کرد و گفت:بفرمایید خانوم.همه شرط هاتون بی چون وچرا قبول
عسل:شاید به نفعت نباشه ها
سورن:نهایتش اینه که جونم و بخوای دیگه.که اونم قابلی نداره پیشکش شما
سرم و انداختم پایین و با غم و ناراحتی که توی این مدت حسشون کرده بودم گفتم:باید قول بدی دیگه اذیتم نکنی.خیلی نامردی کردی در حقم.خودتم می دونی.حقته الان بگم نه و برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم اما حیف که من مثل تو آزار دادن و بلد نیستم.
خواست دستم رو بگیره که دستم رو کشیدم عقب.
-صبرکن حرف هام تموم شه.تو حرفات رو زدی اعتراف هات رو هم کردی حالا نوبت اینه که حرف های من و بشنوی
اون نگاه شاد چشم هاش رنگ اضطراب و دلهره گرفته بود.چیزی که تو این مدت من بیشتر از همه چیز حسش کرده بودم باهر بار دیدن شیدا!با هر بار دیدن اون دوتا کنار هم با هر بار دیدن بی محلی های سورن نسبت به خودم.اضطراب و دلهره ای که ناشی از نگرانی من در مورد آینده ی عشقیم بود.حالا که اعترافش رو کرد.حالا که مطمئنم دوسم داره.حالا وقتشه که حرفام رو بزنم.تمام اون غم هایی رو که تو این مدت تو دلم نشسته بیرون بریزم.
اروم با لیوان توی دستم بازی می کردم.دیگه نمی خندیدم باید انتقام می گرفتم.اما من اهل انتقام نبودم.اونم از کسی که دیوونه وار دوسش دارم با تمام بدی هایی که در حقم کرد.
-آره عذابم دادی.هر بار که ساده ازم گذشتی.هر بار که شیدا رو کنارت دیدم.اون روز توی کوچه...بد شکستم.درسته تو قول ازدواج بهم نداده بودی که بگم خیانت کردی اما حس می کردم دیگه آخرای ماموریت نه تو اون سورن سابقی ونه من اون عسل گذشته...فکر کردم اون چیزی که داره بینمون شکل می گیره عشقه...تو با اون کارهات من و سر گردون کردی.
توچشم هاش خیره شدم.نم اشک تو چشم های هر دومون بود.
-واقعا عشق بود؟
دوباره سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم.
-وقتی رفتی فهمیدم همه ی اون فکر و خیال ها توهم بود و تو برات هیچ فرقی نمی کنه که منی هم وجود دارم.اون روز قبل از محضر این رو بهم ثابت کردی که نباید بهت وابسته بشم.راست می گی تو خوب نقشت رو بازی کردی.هر کاری کردی که جلوی دل بستگیم رو بگیری.وقتی دانشگاه شیراز قبول شدم و تو رئیسم شدی.وقتی تو همون آپارتمانی که تو خونت بود خونه گرفتم حس کردم همه این ها نشونه س.اما دیم نه!تو باز هم هیچ کاری نمی کنی!بعضی وقت ها یه کارهای کوچیکی می کردی البته اما نمی شد اسمش رو عشق گذاشت به خصوص با حضور پر رنگ شیدا کنارت هیچ فکر خوبی نمی شد کرد!
وقتی ماجرای شیدا رو شنیدم یه نوری تو دلم تابید.گفتم شاید بشه که مال هم شیم.تصمیم گرفتم تقدیرم رو بسپرم دست خدا.که آخرش این شد.
سرم رو گرفتم بالا.گرمی جوی های اشک رو گونه ام حس می کردم.با چشم های خیسم بهش خیره شدم.آروم و بی صدا اشک هام جاری می شد.چشم های سورن هم پربود.اما غرورش اجازه جاری شدن رو به چشم هاش نمی داد.

سورن:عسل...عسل ببخش.می دونم چقدر بد کردم به خدا هر تنبیه ای که دوست داری بکن.جونم و بگیر اما نرو.نذار بیشتر از این ازت دور بمونم.من بد کردم.اره خودخواه بودم اما عسل خواهش می کنم من و ببخش.عسل فرصت جبران بده بهم.خواهش می کنم.
صداش می لرزید.یه لرزش خفیف که تو اون ابهت و اقتدار مردونه اش گم شده بود.
اون بد کرد اما خودش بیشتر از من اذیت شد.اون هم کم تو این بازی زجر نکشید.
نمی تونستم اذیتش کنم.حتی یه کوچولو انتقام بگیرم.همین که حرف هام رو زدم آروم شدم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خیلی خب می رسیم به شرط هام
مشتاقانه تو نگاهم خیره شد
-شرط اول!هیچ وقت هیچ وقت دیگه اذیتم نمی کنی.همین مدت کم از دستت نکشیدم.
سورن:شرمنده ی روی ماهت.چشم قبول
-شرط دوم!هیچ وقت تنهام نمی ذاری چون ...چون طاغت دوری ندارم
سورن:مگه من دارم؟قربونت برم الهی چشم قبول
-شرط سوم!دیگه اون دختره رو دور وبرت نباید ببینم چون ازش بدم میاد.دیگه حق نداری بهش فکر کنی و با اومدن اسمش ناراحت بشی.مفهومه؟
سورن دستش روگذاشت کنار گوشش و گفت:بله قربان!بابا اون که خیلی وقته از زندگیم حذف شده.مهره ی سوخته س خانومم
-همون مهره ی سوخته کم بلا سر من نیاورده
سورن:الهی بمیرم
-خدانکنه!شرط اومــــ چهارم!نباید بهم دروغ بگی.تو زندگیت به زن دیگه ای فکر نکنی.بداخلاق نباشی و مهم تر ازهمه...عشقمون رو قربانی غرورت نکنی!قول می دی؟
سورن لبخند مهربونی زد و گفت:چشم هه شرط هات قبول قبول.قول مردونه ی مردونه.تو هم باید یه قولی بهم بدی؟
-چی؟
سورن:این که تا آخر دنیا خانوم کوچولوی خودم بمونی
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:قبوله
بلند شد.صدای قلب هر دومون شنیدنی بود.گل رز مصنوعی رو که جای حلقه بود رو به سمتم گرفت کنار صندلیم زانو زد.حلقه ی طلا سفید ظریفی که یه الماس زیبا وسطش خودنمایی می کرد حسابی مقابل چشمام می درخشید ولی درخشان تر از اون الماس چشم های سورن بود که مشتاقانه بهم خیره شده بود وبه وضوح می شد عشق رو از توی چشماش خوند.

اشک شوق توی چشمام حلقه می زد.بی اختیار قطره ی اشک از گونه ام سرخورد.چشم هام رو بستم و سعی کردم این لحظه رو تو خاطرم ثبت کنم.نفس عمیقی کشیدم.عطر سورن با عطر گل ها در آمیخته بود.با لبخند چشم هام رو روی چشم های قشنگش باز کردم و حلقه رو از وسط گل برداشتم.
چشم هام رو آروم بستم و سرم رو به نشونه ی بله تکون دادم.
سورن اخم جذابی کرد وگفت:من جوابم رو نگرفتم.
سرم رو انداختم پایین و با یه لبخند جذاب گفتم:بله
نفس راحتی کشید و حلقه رو ازم گرفت و با دست دیگه اش دست ظریفم رو توی دستاش گرفت و حلقه رو توی انگشتم گذاشت.دقیقا اندازه بود
سورن:مامان می خواست خودش نشونش رو دست عروسش بکنه اما خب من دوست داشتم سوپرایزت کنم.
لبخندی زدم و گفتم:ممنون واقعا فوق العاده بود.
سورن:برای خواستگاری از تو همه چیزم باید فوق العاده باشه..معذرت می خوام اگر چیزی کم بود
-این چه حرفیه
سورن:اظهار شرمندگیه دیگه همسرم
سرم و تکون دادم که گفت:کیک بخوریم
چشمکی زدم و گفتم :بخوریم.
اومد کنارم ایستاد دستاش رو روی دست هام که رو دسته ی چاقو بود گذاشت و کیک رو بریدیم.اروم پیشونیم رو بوسید و گفت:فردا می ریم تهران.پس فردا هم میایم خواستگاری.می دونی که آقاجون تازه فوت شده نمی تونیم فعلا جشن بزرگی بگیریم شرمنده...می خواستم زودتر از این ها بهت بگم ولی گفتم چهلم آقا جون بگذره بعد.
با سر حرف هاش رو تایید کردم.انگار زبونم بند اومد بود.چون از اول یا فقط لبخند می زدم یا سر تکون می دادم.سورن این بار لب هاش رو طوانی تر روی پیشونیم گذاشت و باعشق بوسید.
بعد از خوردن کیک رفتیم سوار ماشین شدیم.اینقدر خوشحال بودم که سراز پا نمی شناختم.سورن چشمکی زد و ضبط و روشن کرد.اما این بار خودش با صدای بلند با آهنگ می خوند...دستم رو گذاشته بودم زیر چونه ام و عاشقانه نگاهش می کردم.یعنی سورن تا چند روز دیگه مال من می شد؟
هر کجا که باشم به تو برمی گردم
با تو دل آرومم قدرت و می دونم
من همین احساس و به چشمات مدیونم
کاشکی باشم با تو تو بده دستات و
تا بمونی با من تا بمونم با تو
من و آرومم کن توی هر بی تابی
حال و روزم خوبه هر شبم مهتابی
به دل نگیر عشق من و خوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
به خودم می بالم که تو با من هستی
که به تو دل بستم که به من دل بستی
حس این خوشبختی واسه من شیرینه
حرفای تو انگار به دلم می شینه
من و عاشق کردی به همین آسونی
تو هم انگار عشقم حسم و می دونی
تو رو باور کردم که تو با احساسی
از تو ممنونم که قلبم و می شناسی
به دل نگیر عشق من وخوبه دوست داشتنم و
بزار تا خودت ببینی حس عاشق شدن و
می خوام بگم من به همه آره این حس منه
نبض من هر کجا باشم واسه ی تو می زنه
با تموم شدن آهنگ رسیدیم جلوی در خونه.
سورن برگشت و نگاهی بهم انداخت.سرم رو انداختم پایین و گونه هام رنگ گرفت.
-چرا اون جوری نگاهم می کنی؟
سورن اخم ظریفی کرد و گفت:دیگه اون رژ و به لبات نزن
ابروهام و انداختم بالا وگفتم:چرا؟
سورن:چون دوست ندارم بزنیش.
اخمی کردم که گفت:خب دوست ندارم نگاه بقیه به لبات خیره بشه.فقط واسه ودم می زنی قول؟
لبخندی زدم و آروم پلک هام رو فشردم.لبخندی زد و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد.

بالا رفتیم.جلوی در آپارتمانمون ایستاده بدیم.هیچکدوم قصدنداشتیم کلید باندازیم بریم تو سوییت هامون.البته خونه ی من سوییت بود خونه ی اون حدود دو یا سه برابر خونه من بود و یه آپارتمان شیک محسوب می شد.
سورن:بابت امشب ممنون
عسل:من باید تشکر کنم
سورن:ممنون که قبول کردی عشق من.شبت خوش و پرستاره.برای فردا آماده شو
عسل:باهم می ریم؟ماشین هامون؟بعدش باباینا ببینم با هم اومدیم...
سورن:تو زودتر ازمن با ماشین خودت برو.منم یکم اداره کاردارم ظهر راه می افتم
عسل:سر تکون دادم و با یه شب بخیر رفتم تو سوییت خودم.خب امشبم که عرشیا خان تشریف نمیارن هرشب هرشب بیرونه نگاهش کن تو رو خدا.از بس خوشحال بودم همون شبونه ساکم رو جمع کردم و آخرای شب قبل خواب به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میام خونه.مثل این که دیر زنگ زده بودم.چون سهیلا خانوم جلوتر ازمن زنگ زده بود و قرار خواستگاری پس فردا شب رو گذاشته بود.
با کلی فکرهای خوش به زور به خواب رفتم.خوابم نمی برد که آخه...
صبح ساعت هشت با چمدونم از خونه زدم بیرون.که سورن رو جلوی در دیدم که می خواست بره اداره.
سورن:احوال خانوم خودم؟بده چمدونت رو سنگینه
بدون حرف ازم گرفت و رفتیم تو آسانسور.
وقتی می خواستم برم تو ماشین سورن چمدون رو گذاشت توی صندوق عقب که گوشیش زنگ خورد.
- به سروان نادری عزیز.بابا یه حالی از رئیست نپرسی ها یوقت
- قربون تو من که عالیم تو چطوری؟چه خبرا؟
- چی؟یعنی چی؟منظورت چیه؟
- چرت نگو پسر مانی که اون توهه می خواد چی کار بکنه تا دوهفته دیگه اعدامه کاری نمی تونه بکنه خیالت راحت...
- چی رو جدی بگیرم؟آخه اون که تو زندانه چه خطری برای من داره؟ببین روز خوبم رو چطوری با چرت و پرت هات به هم می زنی.
- نه خداحافظ
نگران بهش نگاه می کردم.بازم اسم مانی اومد دلشوره گرفتم.
عسل:سورن چیزی شده؟نادری چی گفت؟مانی چی شده؟
سورن لبخندی زد و بیخیال در صندوق عقب رو بست و گفت:چیزی نیست خانومی.شما بشین برو منم میام پیشت.
عسل:تانگی چی شده از جام تکون نمی خورم
سورنبا لحن مسخره ای گفت:ای بابا خانومی اذیت نکن دیگه.هیچی بابا می گه مانی تهدید کرده اگر یه روز از عمرش هم باقی مونده باشه من و می کشه.خیلی وقته اون توهه مغزش از کار افتاده
عسل:اگر واقعا بخواد کاری کنه چی؟
سورن:نترس اون نمی تونه بهم آسیب برسونه
عسل:سورن من دلم شور می زنه نریم الان تهران
سورن:اوا می خوای بی آبرومون کنی؟پس خواستگاری چی می شه؟
بعد در سمت راننده رو باز کرد و من و اروم نشوند تو ماشین.
سورن:برو گلم سفرت به سلامت.نگران چیزی نباش من مراقب خودم هستم.توهم مراقب خودت باش رسیدی بهم زنگ بزن.می دونم خسته میشی توی راه استراحت کن حتما.منم برم اداره کارم رو انجام دادم میام گلم.خدا به هرماهت
نذاشت دیگه حرفی بزنم.خودش هم سوار ماشینش شد و زودتر ازمن از خونه زد بیرون.


این نظر توسط saghar در تاریخ 1395/2/30/doctor-novel و 8:18 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

فوق العاده بود
ممنون


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: