رمان آقای مغرور خانم لجباز قسمت دوازدهم قسمت پایانی

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت دوازدهم قسمت پایانی از خوندنش لذت ببرین :

رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


ترس و اضطراب تموم وجودم رو پرکرده بود.نکنه مانی بلایی سر سورن بیاره.اونم موقعی که ما داریم به هم می رسیم بعد این همه مدت.خدایا سورنم رو به خودت می سپارم.
تو تموم طول راه چندین بار سورن با من تماس گرفت.من هم همینطور.دل شوره بدی داشتم.از ساعت 5 به بعد دیگه هیچ تماسی نگرفت.هر وقت هم که من زنگ می زدم گوشیش بوق می خورد اما جواب نمی داد.ترس امونم رو بریده بود.نفهمیدم چطوری ولی ساعت هفت رسیدم خونه.تموم ماجرا رو برای بابا و مامان و غزل تعریف کردم.هر کسی باهاش تماس می گرفت گوشی زنگ می خورد اما برنمی داشت...............................
کل سالن خونه رو راه می رفتم.کف دستام عرق کرده بود.نفسم بند اومده بود.گوش به زنگ بودم که موبایلم زنگ خورد.با دو رفتم سمت موبایلم که زمین خوردم.بابا گوشی رو برداشت و جواب داد. بلندشدم و رفتم سمت بابا.
- الو بفرمایید؟
- بفرمایید عسل دخترمنه
- چی؟
- بله بله کجا؟
- الان کجاست؟
- باشه همین الان میایم اونجا ممنون.
عسل:با..با چی شده؟
بابا دستی تو موهای جوگندمیش فرو کرد. اومد سمتم و صورتم رو تو دستاش گرفت.
بابا:چیزی نیست بابا مثل این که سورن یه کوچولو تصادف کرده دستش آسیب دیده.آوردنش بیمارستان .....
همونجا سر جام سر خوردم.بابا مرد محکمی بود اما اون غم تو چشماش واسه یه آسیب دیدگی دست ساده نبود.مامان هم یه گوشه افتاده بود.حتما پیش خودش فکر می کرد چرا سرنوشت دخترش باید اینطوری بشه که یه روز مونده به خواستگاریش باید داماد تصادف کنه.
بابا:غزل بابا بیا خواهرتو آماده کن بریم بیمارستان.
خودم دویدم سمت اتاقم و مانتو پوشیده دویدم بیرون.
با بغض گفتم:بریم بابا من حاضرم
غزل لباس پوشیده دوید اراتاقش بیرون
غزل:منم میام
بابا:نمی خواد دخترم
غزل:بزارید بیام اگر عسل چیزیش بشه...
بابا:باشه برید تو ماشین.خانوم شماهم مراقب خودت باش ما زود میایم
مامان با بغض راهیمون کرد.
سرم رو چسبونده بودم به شیشه ماشین و تو دلم هر چی دعا که بلدبودم خوندم و از خدا خواستم که سورنم رو صحیح و سالم تحویلم بده.
با رسیدن به بیمارستان دویدیم سمت اورژانس.
بابا:سلام خانوم خسته نباشید.آقای سورن صادقی گفتن آوردنش اینجا...
پرستار سریع اسم رو تایپ کرد.نگاهی به صورت من که اروم اشک می ریختم انداخت و گفت:بخش مراقبت های ویژه.انتهای راهرو
با شنیدن اسم بخش نزدیک بود بیافتم که غزل دستم رو گرفت.با تمام قدرتی که برام مونده بود سمت انتهای راهرو دویدم.دیگه مهم نبود که جلوی بابا دارم لو می رم و این کارا زشته.مهم این بود عشقی که خیلی وقته می خواستمش داره از دستم می ره
اخر راهرو سروش و متین رودیدم.
متین و سروش با بابا دست دادند.
عسل:متین سورن کجاست؟چش شده؟
متین اروم من و روی صندلی نشوند و به غزل گفت:می شه یه لیوان آب براش بیارید؟
با مشت زدم تو سینه متین و گفتم:متین می گم سورن چشه؟زنده اس؟

سروش نگاه آروم و پر از غمش رو بهم دوخت و با لبخند محوی گفت:زنده اس شما که کشتید داداشم رو
متین:آبجی بهت می گم ولی قول بده آروم باشی؟باشه؟
سرم رو اروم تکون دادم.هنوز جاری شدن اشک رو گونه هام رو حس می کردم.
متین:مانی سورن رو تهدید کرده بود.این و می دونستی نه؟
سرم رو تکون دادم و بینیم روبالا کشیدم.
متین لبخند تلخی زد و گفت:آدم های مانی وقتی سورن توی راه بود که بیاد تهران واسه خواستگاری از سرکار خانوم....راستی فردا شب قراره بیاد خواستگاری نه؟آخر سر گفت؟
پوزخندی زدم و گفتم:تو از کجا می دونی؟
متین:سورن از بس خوشحال بود همون شب اول زنگ زد و بهم گفت.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:داشتی می گفتی؟
متین آهی کشید و گفت:توی راه یه جای خلوت که خیلی کم ماشین ازش رد می شده سورن پنچر می کنه...یعنی میخ می اندازن سر راهش و پنچر می کنن ماشینش رو.وقتی پیاده می شه ببینه چه بلایی سر ماشینش اومده.چند نفر از پشت می ریزن سرش و اونقدری می زننش که از حال می ره و رو به موت می شه.اونقدری بیهوش شده بود که فکر کردن مرده و ولش کردن و رفتن.ما سورن رو جوری که خودش نفهمه تحت نظر داشتیم می دونی که لجبازه بهش می گفتیم قبول نمی کرد.ولی متاسفانه ماشین بچه ها جوش میاره و نمی تونن دنبالش برن و کمی جلوتر اون اتفاق واسه سورن می افته.
وقتی بچه ها خودشون رو می رسونن کار از کار گذشته بود و سورن رو می رسونن بیمارستان.
اشک هام بی اختیار و اروم روی گونه ام می لغزید.با پشت دست اشک هام رو پاک کردم.رو به سروش گفتم.
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:باشه
دنبالش راه افتادم لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو...سروش هم باهام اومد.
پشت اون همه دستگاه های برقی مردی خوابیده بود که زندگی من بود.مردی که حالا زندگیش به اون دستگاه ها بستگی داشت.
صورت خوشگل و با جذبه اش پر از زخم های کوچیک و بزرگ بود.پر از خراش و چسب زخم...دستاش باند پیچی شده. رفتم جلوتر.
سروش:زیاد جلو نرو
سرجام ایستادم اما نگاهم هنوز به سورن بود.
عسل:چش شده؟
سروش:متین که گفت
عسل:منظورم بدنشه...چه بلایی سر بدنش اومده
سروش آهی کشید و اومد کنارم ایستاد و دست به سینه مثل من به سورن نگاه کرد وگفت:دستش و شکمش چاقو خورده.خوشبختانه عمل هاش موفقیت آمیز بود.خطرجدی زخم چاقوهاش تهدیدش نمی کنه اما...

سکوت کرد.برگشتم سمتش.عسل:اما چی؟
سروش:اما ضربه ای که به سرش خورده باعث شده بره توی کما.شانس آوردیم که مرگ مغزی نشده.
عسل:کی از کما در میاد
سروش:نمی دونیم دست خداست.این داداش من رو تا ول می کنی می ره تو کما.لبخند تلخی زد و عقب گرد کرد و از اتاق رفت بیرون
اروم رفتم جلو خم شدم و روی دستش که کلی سرنگ بهش وصل بود بوسه ای زدم.
عسل:آقا باز بد قولی کردی؟پس خواستگاری چی شد؟می خواستی با آبروم بازی کنی بی معرفت؟
اشکام رو پاک کردم.پیشونیش رو بوسیدم و از اتاق زدم بیرون.یه راست دویدم سمت نمازخونه و شروع کردم به نماز خوندن و دعا کردن.
یک ماه گذشت...
تو این یه ماه هر روزم شده بود که برم بیمارستان بعد از دیدن سورن از پشت شیشه ها برم نمازخونه بیمارستان و گریه کنم و دعا بخونم.
این یه ماه رو هم از دانشگاه هم از اداره مرخصی گرفتم.درحال حاضر فقط سورن مهم بود.سورنی که دیگه بهم عشقش رو اعتراف کرده بود.حالا می دونستم اونم قدر من عاشقه دست از سرش بر نمی داشتم.باید بمونه.بخاطر من باید زنده بمونه.من نمی ذارم بمیره.من نمی ذارم تنهام بذاره.
امروز صبح سروش بهم زنگ زد.تو این مدت به هم خیلی نزدیک شدیم.مثل داداشم شد.سهیلا خانوم تکیه گاهم شده بود.هر روز بیمارستان بودیم.عروس گلم عروس گلم از دهنش نمی افتاد.باباینا هم که دیده بودن من چقدر سورن رو دوست دارم گفتن وقتی که سورن به هوش بیاد و خوب شه باهم عقد می کنیم.
سروش گفت وضعیت سورن بهتر شده و علائم حیاتیش بهبود پیدا کرده اما هنوز به هوش نیومده.باسر خودم رو رسوندم بیمارستان.کنار ایستگاه پرستاری سروش رو دیدم که داشت تو پرونده ی بیمار چیزی یادداشت می کرد و به پرستاره ها نکاتی رو گوشزد می کرد.
عسل:سلام
با صدای من پرونده رو دست پرستار داد وگفت:سلام زن داداش.چه خبره نفس نفس می زنی؟
عسل:سورن کجاست؟
سروش:تو اتاقش.گفتم بهتر شده نگفتم که به هوش اومده یا پاشده.ما علائم حیاتیش رو کنترل کردیم بهبود پیدا کرده این یعنی داداشی من داره سعی خودش رو می کنه که به زندگی برگرده و به عروس زیباش برسه
عسل:می تونم ببینمش؟
سروش:بگم نمی تونی هم که باز می بینیش.چرا اجازه می گیری دیگه؟مامان سورن رو دید رفت.تو برو ببین شاید معجزه ی عشق داداش رو به ما برگردوند.
لبخندی زدم و بعد ازکارهای همیشگی آماده شدم و رفتم تو اتاق سورن.
کنارش ایستادم و باهاش حرف زدم.این کارهر روزم بود.سروش می گفت همه حرف هامون رو می شنوه فقط نمی تونه جواب بده.
عسل:سلام آقا.امروز چطوری؟سروش می گفت بهتر شدی آره؟نمی خوای دست از این لوس بازی ها برداری؟سورن پاشو دیگه.تنبل خان حسابی خوابیدی تو این یه ماهه.کلی چاق شدی پاشو دیگه...
اشکام اومد.ریخت روی دستش که تو دستم بود.چشمام روبستم.
عسل:سورنم پاشو ببین چی به روزم آوردی.هرچقدر تو چاق شدی من لاغر شدم تو این یه ماهه.چقدر گفتم مراقب خودت باش چرا گوش نکردی؟چرا گوش نکردی قربونت برم؟
می دونی چند وقته چشمای قشنگتو ندیدم؟می دونی یه ماهه به روم لبخند نزدی؟لبخندتو نخواستم.پاشو برام اخم کن.دعوام کن.جذبه بگیر.من و بزن.ولی پاشو...تو رو به جون عسل پاشو سورن...سورن دوست دارم .اذیتم نکن سورن مگه نمی گفتی من عشقتم؟جون عشقت پاشو
حرکت انگشتاش توی دستم باعث شد چشم هام رو سریع باز کنم.پلک های چسب زده اش آروم تکون می خورد و انگشت هاش توی دستام.
عسل:سورنم قوی باش باشه عشقم الان میام.
عسل:سروش سروش بیا دستاش تکون خورد به خدا دروغ نمی گم.
سروش با لبخند دوید سمت اتاق.چندتا دکتر و پرستارهم با دستگاه دنبالش دویدن.تا خواستم برم تو پرستار در رو بست و پرده رو هم کشید.نشستم رو صندلی های انتظار و با گریه دعا می کردم.بعد از نیم ساعت سروش اومد بیرن بالب های خندون.دویدم سمتش.

سروش:دیدی گفتم معجزه عشق داداشم رو سرحال میاره.به هوش اومده اما نمی تونی فعلا ببینیش.چون دکترها دارن آزمایشش می کنن ببینن مشکلی داره یانه.بهتره بری خونه
عسل:نه می خوام اولین نفری باشم که می بینمش
سروش:شاید طول بکشه
عسل:مهم نیست می مونم
سروش سری تکون داد و رفت.
بازپناه بردم به نمازخونه و دعا خودنم و خدا رو شکر کردم که سورنم رو بهم برگردونده...
ساعت حدود 7شب بود که کار دکترها تموم شد.مادرجون و پدرجون و بابا و مامان هم اومده بودن.صد البته متین و غزل هم بودن.تو این مدت متوجه نگاه های این دوتا نسبت به هم می شدم.چندباری هم از زیر زبون غزل حرف کشیدم بیرون و فهمیدم یه احساسی داره بینشون شکل می گیره.خوشحال بودم که متین عاشق خواهرم داره می شه.چون هر دوشون فوق العاده برام عزیز بودن و خوش بختیشون رو می خواستم.
قبل از اینکه بخوایم سورن رو ببینیم کمیسیون پزشکی که سروش هم عضوشون بود پدرش رو خواستن.من هم با اصرار و به زور همراهش رفتم.
چهار تا مرد با روپوش سفید رو به رومون نشسته بودن.دلهره و استرس تمام وجودم رو گرفته بود.نمی دونم شاید منتظر یه اتفاق دیگه بودم که این خوشی رو تموم کنه.دیگه به این اتفاق های رز و درشت عادت کرده بودم.نفسم توی سینم حبس شده بود.تحمل یه درد جدید رو نداشتم.خدا کنه بگن حالش خوبه و بعد چند روز مرخص می شه...
دکتر سهروردی لبخند محوی زد و شروع کرد به صحبت کردن:آقای صادقی خوشبختانه بیمار شما به هوش اومدن.از لحاظ زخم چاقوها مشکل خاصی ندارن و تو این یه ماهه زخم هاشون التیام یافته اما متاسفانه با ضربه ای که به سرشون وارد شده ایشون...
ایشون بیناییشون رو ازدست دادن.می تونه برای مدت کوتاهی باشه و به زودی به روز اولشون برگردن.و شاید هم دیگه نتونن بینایی شون رو به دست بیارن و برای همیشه نابینا بمونن.ما باید صبر کنیم و ببینیم که چی می شه.اما بدونید ما تمام تلاشمون رو می کنیم که این اتفاق نیافته و ایشون بهبودی خودشون رو به دست بیارن.شما هم باید دعا کنید
دیگه چیزی نمی شنیدم.تمام سالن دور سرم می چرخید.صداها تو گوشم منعکس می شد.وای خدایا نه.با از هوش رفتن من همه توجهشون به من جلب شد...
وقتی چشم باز کردم سر درد بدی داشتم.غزل بالای سرم بود.
عسل:من کجام؟
غزل:هیچی خواهری حالت بد شد از هوش رفتی الان بهت سرم وصل کردن
با یاد آوری این که چرا از هوش رفتم خواستم پاشم که نتونستم.صدای مادرجون و ناله هاش از پشت پرده رو تخت بغلی می اومد.
عسل:غزل این رو در بیار می خوام پاشم
غزل:نمی شه باید سرمت تموم شه تو حالت خوب نیست
عسل:می گم درش بیار تا نکشیدمش رگم پاره شه.می خوام برم پیش سورن
با سر و صدای من سروش اومد تو.صورتش گرفته و کمی هم عصبی بود.
سروش با اخم و یکم جذبه که شبیه سورن بود گفت:چه خبره؟تو چرا اینطوری نشستی؟بخواب حالت خوب نیست
عسل:می خوام سورن رو ببینم.
سروش:سرمت تموم شد می برمت فعلا ساکت
عسل:می خوام ببینمش
سروش:چه خبره زن داداش اینجا بیمارستانه ها.به اندازه کافی از این که اجازه دادم بیای تو کمیسیون پشیمون و عصبی هستم.ما نمی خواستیم تا چیزی معلوم نشده کسی بویی ببره خوشبختانه جنابعالی با اون غشی که کردی همه چیز و بهم زدی.الانم هر چی من گفتمه.می شینی تا سرمت تموم شه بعد میری پیش سورن.
روبه غزل گفت:غزل خانوم اجازه ندید بلند شه
عسل:سورن موضوع رو فهمید؟
سروش:آره از دکترها خواست هر خطری که تهدیدیش می کنه و هر بلایی که سرش اومده رو بهش بگن.
عسل:الان حالش چطوره؟
سروش سری تکون داد و ناراحت شونه هاش رو انداخت بالا.بعد رفت سمت مادرش.پشت پرده بود و نمی دیدمش.به پرستار گفت یه مسکن براش تزریق کنه و رفت.مامان هم پیش سهیلاخانوم بود.
با تموم شدن سرم غزل سرم رو از دستم در آورد و سریع از تخت پریدم پایین.از ایستگاه پرستاری شماره اتاق رو پرسیدم و راه افتادم سمت اتاق.لای در کمی باز بود.سروش کنار سورن نشسته بود.اول خواستم در بزنم و برم تو.اما صحبت هاشون باعث شد سرجام بایستم و گوش کنم.

سروش:سورن چی می گی؟اون دختره بیچاره یه ماهه از کار و زندگی افتاده نه خواب داره نه خوراک.نه دانشگاه رفته نه سرکار.یه ماه کارش شده هر روز بیاد بیمارستان تو رو ببینه و باهات حرف بزنه و با گریه پناه ببره به نماز خونه.سورن باید حال و روزش رو می دیدی سورن عسل خیلی زجر کشید.
سورن با صدای آرومی که انگار از ته چاه در می اومد گفت:واسه همین می گم نمی خوام ببینمش.نمی خوام بیشتر از این زجر بکشه سروش.عسل حقش نیست با مردی ازدواج کنه که چشماش نمی بینه
سروش وسط حرفش پرید و گفت:سورن هنوز معلوم نیست داداش چرا از کاه کوه درست می کنی؟شاید این نابینایی چند روزه باشه...اون دختر و عذاب نده گناه داره...تو ندیدی ولی من ذره ذره آب شدنش رو دیدم
سورن با بغض گفت:نمی تونم سروش.می ترسم باعث بشم بیشتر آب بشه.نمی خوام اذیت شه.نمی خوام.بهش بگو دیگه نمی خوام ببینمش.یه کاری کن ازم سرد شه سروش خواهش می کنم.
سروش:سورن...
دیگه اشکام امونم نداد.در و باز کردم و رفتم تو.
عسل:سورن؟
چشم هاش رو با باند بسته بودند.دستش رو به سمتم گرفت و بدون این که به سمتم بچرخه گفت:بیرون نمی خوام ببینمت
سروش:سورن..
سورن:تو دخالت نکن سروش
سروش از روی تخت بلند شد و نگاهی بهم انداخت و با شرمندگی سری تکون داد.اونم دلش به حال من می سوخت.
با گریه اما آروم گفتم:بعد از این مدت اینه دست مزدم؟که حتی نمی ذاری نزدیکت بشم؟نمی ذاری حتی دستت رو بگیرم؟مگه من چیکار کردم؟
سورن:مجبورت نکرده بودم بمونی
عسل:چرا مجبورم کرده بودی.عشقت مجبورم کرده بود بمونم و از عشقمون دفاع کنم
سورن:دیگه عشقی وجود نداره
عسل:به کدوم گناه نگرده مجازاتم می کنی؟به این که شب و روزم رو واست دعا می کردم؟یا اشک هایی که بالای سرت می ریختم؟
نفس پر از غمش رو داد بیرون.رفتم نزدیک ترش.
باناله گفت:نیا عسل نیا.بزار فراموشت کنم. فراموشم کن...برو عسل برو ازت خواهش می کنم برو و تنهام بذار
عسل:مگه تو این یه ماه رفتم که حالا برم؟
سورن:دِ لعنتی نمی خوامت از اتاقم برو بیرون
با گریه رفتم سمت در.در و باز کردم و دوباره بستم.مثلا که رفتم.
بغض تو صداش خنجری بود که توی قلبم فرود می اومد.داشت با خدا حرف می زد.

سورن:خدایا چرا؟مگه من چه گناهی کردم که حالا که داشتم به عشقم می رسیدم همچین بلایی باید سرم بیاد؟خدایا چقدر سخته خودت عشقت رو پس بزنی که عذاب نکشه که بعدها اشکاش رو حس نکنی.چقدر سخته دیگه نتونی صورت عشقت رو ببینی.خدایا کاش می رفت!کاش وقتی به هوش می اومدم مثل شیدا رفته بود.نه این که می موند و اشکاش رو می دیدم.عسل من حیفه!نمی خوام یه عمر به پای مردی بسوزه که حتی نمی تونه صورتش رو ببینه.چقدر دلم براش صورت مثل ماهش تنگ می شه واسه اون لبخند زیباش که دلم رو می لرزوند...خدایا یا من و ببریا بهم صبر بده.
دارم پسش می زنم دلش رو می شکنم.راست می گه بعد از اون همه خوبی این دست مزدش نیست اما باید ازم دل بکنه نمی خوام زندگیش رو خراب کنم...خـــــدا!من دوسش دارم کمکم کن
حتی نمی تونست گریه کنه هق هق مردم اتاق رو پر کرده بود.نمی تونستم باید بغلش می کردم باید می بوسیدمش.مهم نبود نامحرممه.مهم این بود که عشقمه.همه ی وجودمه.
خیلی آروم جلو رفتم که متوجه من نشه.سرش و تو بغلم گرفتم و گذاشتم رو سینم.دستم و لای موهای خوش حالتش کشیدم.
با صدای خش دارش گفت:مگه نگفتم برو بیرون چرا نرفتی لعنتی؟
بی صدا اشک می ریختم.با دستای باندپیچی شدش مشت می زد تو سینه ام.اما من ساکت ساکت بودم.
سورن:ولم کن نمی خوامت...با ناله گفت:نمی خوامت عسل نمی خوامت
صورتش رو توی دستام گرفتم.پیشونیش رو آروم بوسیدم.
عسل:دروغگوی خوبی نیستی سورن.تو دیوونه ی منی تو عاشق منی همونطوری که من عاشق و دیوونه ی توام.بهم دروغ نگو دلم و می شکنی ها.دلت میاد؟
سورن:آره دلم میاد.دیگه دوست ندارم.عاشقت نیستم.توهم نباش.فراموشم کن بذار و برو.بگو من و نمی خوای.بگو نمی خوای با مردی زندگی کنی که کور شده.
دوباره سر شو تو بغلم گرفتم روی باند چشم هاش رو بوسیدم.
عسل:حتی اگه دیگه نگاهم نکنی.حتی اگه دلم رو بشکنی نمی رم.من تو رو از خدا دوباره پس گرفتم.از دستت نمی دم سورن.باور کن از دستت نمی دم.فحشم بده دلم رو بشکن.من و بزن.بیرونم کن.اما بدون هیچکدومشون از عشقم نسبت به تو ذره ای کم نمی کنه.برام بهونه می گیری؟بهونه بگیر ناز کن.قهر کن.خودم مخلصت هستم.اما نگو من و نمی خوای.سورن من نمی رم.سورن ازت دست نمی کشم.تنها یه چیز می تونه من و ازت جدا کنه اونم مرگه.
اگه می خوای از دستم راحت بشی باید من و بکشی.
سورن:نکن عسل.برو تو نمی تونی با من زندگی کنی.نمی خوام عذاب بکشی تو هم من و عذاب نده
عسل:این که من و ازخودت دور کنی واسم عذابه.سورن نمی رم خودت و بکشی هم تنهات نمی ذارم.یه ماه نموندم که حالا که به هوش اومدی بذارم برم.تو خوب می شی.حتی اگر خوب هم نشی من بازم نمی رم.این و بهت قول میدم.
دیگه اشکام نذاشت حرف بزنم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو حیاط دلم هوای آزاد می خواست.من کم نمیارم.پای بد و خوبش،پای بینا و نابیناش وایمیسم.اون عشق منه هرطور که باشه از دستش نمی دم.
دو هفته گذشت.سورن هنوز تو بیمارستان بستری بود.هر روز اوقات تلخی می کرد اما من دست از سرش برنمی داشتم.دکترها به نتایج خوبی در مورد چشم هاش رسیده بودن.چشم هاش داشتن خوب می شدن.عملش کرده بودن.هنوز چشم هاش بسته بود.امروز قرار بود چشم هاش رو باز کنن...دیشب تاصبح نخوابیدم.همدم این شب هام یه سجاده ی سفید بود و جای دست های سورن تسبیح تو دستام آرومم می کرد.
مانی و باند نصیری همه شون اعدام شدن.1 ماهی می شه.درست دو هفته بعد از این که سورن رفت توی کما.آدم های مانی هم دستگیر شدن و الان تو زندانن.
می خواستم وقتی چشم هاش رو باز می کنه من اولین نفری باشم که می بینتش.
من ایمان دارم سورن می بینه.با این که هنوز دکترها احتمال برگشتن بیناییش رو تنها50% می دونستن من اعتقاد داشتم که 100% می بینه.
در زدم و رفتم توی اتاق سورن.دکتر سهروردی مرد میانسال و مهربونی بود که این چند مدته خیلی اذیتش کرده بودم.به روم لبخند زد و جواب سلامم رو با مهربونی داد:بیا دخترم.گذاشتیم تو بیای بعد چشم های جناب سرگردمون رو باز کنیم.بیا دخترم.
سروش لبخند پراسترسی زد و رفت کنار تا من کنار سورن بایستم.سورن نفس های عصبی می کشید.رو پیشونیش دونه های عرق نشسته بود.دکتر سهروردی با کمک دو تا پرستار دیگه باندهای چشم سورن رو باز کردن. چشم هاش بسته بود.

چقدر دلم برای رنگ چشماش تنگ شده! خدایا ببینه، خدایا خواهش می کنم.
سهروردی دستش رو گذاشت رو شونه ی سورن و گفت:
- چشم هات رو باز کن پسرم.
به سروش نگاه کردم. اونم اضطراب داشت.
به صورت بی رنگ سورن خیره شدم. آروم پلک هاش رو باز کرد. چشم های عسلیش دلم رو لرزوند. باز اون نگاه نافذ، اما این دفعه خسته و پژمرده. صورتم درست مقابل چشم هاش بود.
سورن- عس ... عسل!
اشک هام آروم می ریخت.
- جان عسل؟ منو می بینی سورن؟
آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و لبخند محوی زد.
سورن- همه جا تاره.
سهروردی- خدایا شکرت! بچه ها تبریک می گم. زحمت ها و دعاهاتون جواب داد. بعد رو به سورن گفت:
- اولشه، خوب خوب می شی پسر، خیالت راحت! حالا دیگه می تونی عروست رو یه دل سیر ببینی.
سروش باخوشحالی پیشونی سورن رو بوسید و گفت:
- من می رم به همه خبر بدم.
و زودتر از دکتر خارج شد. دکتر با خنده سری تکون داد و همراه گروهش رفت بیرون. حالا من بودم و سورن. داشت با اون چشم های خمار و نازش نگاهم می کرد. با اخم پاشدم از روی تخت و از کنارش رد شدم که برم که مچ دستم رو گرفت. ایستادم، اما برنگشتم.
سورن- کجا؟
لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- مگه خودت نگفتی برم؟ حالا که خوب شدی می خوام حرفت رو گوش کنم.
دستم رو کشید.. نشستم لبه ی تخت.بانگاهش جز جز صورتم رو رصد کرد
سورن- دیگه حق نداری بری. اون موقع می خواستم بری که این روزا رو نبینی، که این اشک ها رو نریزی، که این زجرها رو نکشی. حالا که هم دیدی و هم ریختی و هم کشیدی کجا می خوای بری؟
مشت زدم تو بازوش و با ناز گفتم:
- خیلی بدی سورن!
با درد خندید.
- می دونم خیلی بدم، اما تو به اندازه ی تمام بدی های من خوبی. تو حیفی عسل، واسه این مرد اخمو و بداخلاق خیلی حیفی!
تو چشم هاش خیره شدم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- سورن، آقای مغرور من، باهام ازدواج می کنی؟
لبخند سورن دلم رو آروم کرد. چشم هاش رو آروم بست و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- من هنوز جوابم رو نگرفتم.
با لبخند گفت:
- بله خانومم، باهات ازدواج می کنم. از همین الان خودت رو مال خودم بدون.

غزل:وای عسل!چقدر خوشگل شدی.سورن با دیدنت دیوونه می شه دختر چقدر ماه شدی
با تموم شدن کار ناهید خانوم از روی صندلی پاشدم و رو به روی آیینه ی قدی ایستادم و به خودم نگاه کردم.
چه زود یک ماه گذشت.دو روز بعد از مرخصی سورن از بیمارستان اومدن خونه مون خواستگاری و من هم جواب مثبتم رو دوباره تکرار کردم.دو روز بعدش هم رفتیم محضر و یه عقدساده گرفتیم.حالا یک ماه گذشته و امروز بهترین روز زندگیم روز عروسیمه.
به خودم که تو اون لباس سفید دکلته با دامن پف دار و پرچین مثل فرشته ها شده بودم نگاه کردم.نذاشتم ناهید خانوم موهام رو رنگ کنه یا از موهای مصنوعی استفاده کنه.دلم می خواستم موهای مشکی خودم رو زیر اون تاج نقره ای خوشگل و تور سفید ببینم.
آرایش ملایم و حرفه ایم زیباییم رو دوبرابر کرده بود.
برگشتم و به غزل و ناهید خانوم نگاه کردم.
عسل:ممنونم ناهید خانوم کارتون فوق العاده بود
ناهید خانوم آروم بغلم کرد و گفت:تو خودت فوق العاده ای عزیزم.
غزل اومد دستام رو گرفت.خواهرم تو اون لباس قرمز ماکسی با اون آرایش قشنگش و موهای بلندش که به زیبایی فر شده بودن و بی قید و بند رو شونه اش آزاد بودن مثل یه گل رز زیبا شده بود.
دوهفته بعد از عقد من و سورن،غزل و متین باهم عقد کردن.و این چینین شد که آقا متین شد باجناق سورن و شوهر خواهر بنده.
چشمکی بهش زدم و گفتم:توهم خوب تیکه ای شدی ها.بیچاره متین سکته نکنه خوبه
یه چرخی دور خودش زد و گفت:خوب شدم جدی؟
عسل:خوب چیه عالی شدی آبجی جونم
شاگرد ناهید خانوم گفت:عروس خانوم آقا دوماد منتظرتونن.
با کمک غزل و ناهید خانوم شنلم رو پوشیدم.قلبم تند تند می زد.سورن پشت به در،درحالی که یه دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود و با دست دیگه اش دسته گلم رو نگه داشته بود ایستاده بود.
خانوم فیلم بردار هم پایین پله ها درحال شکار لحظه ها بود.
اروم صداش کردم:سورن
با لبخند به سمتم برگشت.
تو اون کت و شلوار مات و مارکدار مشکی با پیراهن سفید و کراوات مشکی بی نظیر شده بود.موهای قشنگش،عطر خوشبوش،وصورت صاف 7 تیغه اش حسابی دیوونه ام کرده بود.
اروم اومد جلو.دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد.چندثانیه تو چشم های هم خیره شدیم.اروم و طولانی پیشونیم رو بوسید و دم گوشم گفت:عالی تر از همیشه شدی پرنسس زیبای من
و دسته گلم رو به طرفم گرفت.
غرق در خوشحالی دسته گل رو ازش گرفتم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.سانتافه ی مشکیش پراز گل های رز قرمز بود.دسته گلم هم همینطور.عاشق رز سرخ بودم وسورن این رو از هرکسی بهتر می دونست.

صدای جیغ و سوت بعضی از مهمون هایی که اومده بودن جلوی آرایشگاه فضا رو پر کرد.سورن در رو برام باز کردوکمکم کرد که بشینم.خودش هم نشست کنارم.دستم رو اروم بوسید.
ما و ماشین متین وغزل رفتیم سمت باغ عکاسی و اون دوسه تا ماشین دیگه هم رفتن سمت تالار.
سورن ضبط رو روشن کرد و یه دستم رو توی دستش گرفت.با شیطنت با خواننده می خودن و من خوشحال می خندیدم.
میخوام که فریاد بزنم زندگی خوب و راحته
دل واپسی هام دیگه مرد دیگه خیالم راحته
بدون که جات تو قلب من یه جای امن وراحته
بدون که دوست داشتن تو واسم مثه عبادته
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
وقتی که پیشم نبودی فکرم همش پیش تو بود
نگات میکرد اگه کسی چشام به چشمای تو بود
ولی حالاتوی چشات فقط دیگه عکس منه
همه نگاشون به توهه دست تو تو دست منه
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
تاوقتی که نگاه تواز عشق من لبالبه
بدون که یادت تو دلم همیشه ودمادمه
هرچی که من بهت بگم از عشقمون بازم کمه
میخوام که فریاد بزنم دل دیگه خالی از غمه
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
دوست..دوست...
فقط تو تو قلب منی
دوست دارم قد خدای آسمون
دوست دارم همیشه تو پیشم بمون
عاشقتم این و بدون
دوست دارم چون میدونم مال منی
دوست دارم هرجاکه باشم بامنی
دم باغ رسیدیم.یه باغ فوق العاده خوشگل که فقط مخصوص عکاسی و فیلم برداری بود.
متین وغزل هم از ماشینشون پیاده شدن و رفتیم تو.هر کسی رو راه نمی دادن.متین وغزل هم با پارتی بازی اومده بودن.متین یه کت و شلوار سفید با پیراهن قرمز پوشیده بود و غزل با عشق داشت درسته قورتش می داد.شرم و حیا رو هم که جلوتر ازمتین قورت داده بود.آخه یعنی چی؟خواهراهم خواهرای قدیم.
بعد از کلی مسخره بازی و گرفتن کلی عکس خوشگل رفتیم به سمت تالار...یوهو عروس دوماد اومدن.
تالاری که برای عروسیمون انتخاب کردیم یه باغ خوشگل داشت.قرار بود که نصف عروسی جدا ازهم و بعد از شام هم مختلط باشه.
بوق زدیم و در مشکی بزرگ باغ به رومون باز شد.دو طرف راهش پراز چراغ های قارچی شکل سفید و آتشدان های بزرگ بود.پراز شمشاد و گل های رنگارنک.همه با جیغ و سوت برامون دست می زدن.صدای آهنگ همه جا رو پر کرده بود.بوی اسفند دلم رو بی تاب تر می کرد.
با مامان و بابا و مادرجون و پدرجون روبوسی کردم و عرشیا هم من و محکم در آغوش گرفت.وارد باغ شدیم.

وسط باغ استخر بزرگی بود که باغ رو به دو نیم تقسیم می کرد. هر دو طرف میز چیده بودن با روکش های طلایی و نقره ای. تو آب استخر پر از بادکنک و شمع های سفید بود. پل خوشگلی روی استخر بود که حسابی با اون نرده های نقره ایش می درخشید. در آخر سالن بزرگی بود که نمای سفید و در و پنجره های نقره ای داشت. دست در دست سورن از پله های صدفی رنگش بالا رفتم و به مهمان ها خوش آمد گفتم.
قیافه ی شیدا تو اون لباس دکلته ی بادمجونی رنگش و اون موهای شنیون کردش حسابی بامزه شده بود. تموم بدن سفیدش رو انداخته بود بیرون تا چشم سورن رو دربیاره، اما سورن تنها سری برای زن عموش تکون داد و رفتیم به سمت جایگاه عروس و دوماد که پله می خورد و یه تخت سلطنتی بود که حسابی می درخشید. درسته قبلا عقد کرده بودیم، اما همیشه دلم می خواست خنچه ی عقد بچینم، برای همین سفارش یه خنچه ی عقد نقره ای رنگ رو دادم که خیلی خوشگل و تو چشم بود. خنچه ی عقد روی پله ها چیده شده بود و وسط پله ها یه آب نمای کوچیک بود که سرانجام به پایین می رسید و حوضچه ی کوچیکی درست کرده بود که دور تا دورش با سنگ های نقره ای و طلایی تزیین شده بود. بالا سرمون یه عکس تکی از سورن و یه عکسم از من بود که امروز انداخته بودیم و زودتر آماده شده بود. یه عکس دونفره هم بالای سرمون بود. توی سالن رقص نور روی رقصنده ها می افتاد و سالن رو جذاب تر می کرد.
مادرجون اومد و گفت:
- پاشید، همه دوست دارن رقص عروس و دوماد گلمون رو ببینن.
سورن چشمکی بهم زد و گفت:
- پاشو خانومم، مثل این که باید هنرنمایی کنیم کفشون ببره!
- سورن؟
سورن- جون سورن؟
سورن آروم شنلم رو درآورد. نگاهش پراز تحسین بود. آروم پیشونیم رو بوسید و دستم رو گرفت و رفتیم وسط سالن. با دیدن ما همه رفتن کنار. صدای خواننده ی گروه موسیقی توی سالن پخش شد.
- بله به افتخار عروس و دوماد گلمون! خیلی خب، ممنون. حالا می ریم سراغ آهنگ درخواستی آقا دوماد.
سورن لبخند خبیثی زد و بعد صدای آهنگ فضا رو پر کرد. اول خندم گرفته بود، اما بعد ماهرانه همراهیش می کردم و ازش دل می بردم.
"فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
سورن دیوونه آروم می زد تو سینش و می گفت بمیرم برات! موقع رقص یک آن نگاهم به شیدا افتاد که داشت با حرص نگاهمون می کرد. شونه هام رو بالا انداختم و باز به سورن خیره شدم.
"به چشم من خیره نشو، پاشو زود حرفی بزن
خاطرخواهتم بانوی من، به قلبم یه سری بزن
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
فرشته ی ناز کوچولو چشمات قشنگه می دونم
دلم می خواد اینو بدونی به پای چشمات می مونم
عاشقتم همه می دونن، تو قلبمی خوب می دونم
مهربونی کن عزیزم تا توی قلبت مهمونم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
وقتی صدای پات میاد دل من پر می زنه
بازم مثه دیوونه ها این در و اون در می زنه
برای پیدا کردن تو دنیا رو گشتم
تو عشق زیبای منی دل به تو بستم
عسل خانوم! دل تنگه شماست
عسل خانوم! شیطون و بلاست
عسل خانوم! خوشگل و دلبری
عسل خانوم! الهی بمیرم برات
عسل خانوم! الهی بمیرم برات"
"بمیرم برات" آخرش با بوسه ی آروم سورن روی پپیشونیم تموم شد. همه دست می زدن و سورن سرخوش می خندید.

بعد از این که یه کم از عروسی گذشت و انصافا هم که خیلی خوش گذشت، شام سلف سرویس سرو شد. چند مدل غذا و دسر بود. به سورن گفتم این قدر لازم نیست، اما گفت می خوام عروسیم تک باشه و حداقل اگر در اون حد هم نمیشه، خوب باشه. منم چیزی نگفتم. خب منم دلم می خواست عروسی خوبی داشته باشم.
از غذا خوردن و غذا تو دهن هم گذاشتن که گذشتیم، رفتیم توی حیاط. البته بنده شنلم رو پوشیدم، چون آقامون حسابی غیرتیه! ناسلامتی، زن جناب سرگردما، والا.
من و سورن روی صندلی هایی روی پل وسط استخر که واسه خودش یه سکوی بزرگ می شد، نشسته بودیم و مهمون ها هم دور تا دور ما روی صندلی هایی که رو سبزه ها چیده شده بودن. متین رفت پپشت مایکروفون.
- وای خدای من، گند نزنه!
سورن آروم خم شد طرفم و گفت:
- نترس، مثلا می خواد برامون آرزوی خوشبختی کنه.
متین- خب مهمون های عزیز بسیار بسیار خوش اومدید. ایشاا... تو شادی هاتون جبران کنن بچه ها.
آروم تر گفت:
- بیان بخورن!
- سورن من می کشمشا!
سورن با خنده گفت:
- می گن باجناق فامیل نمیشه ها. این پسره آبرو و حیثیت ما رو نبره شانس آوردیم!
متین- خب می دونم عروس و دوماد عزیز دارن سکته می کنن که من یه وقت چیزی نگم، اما من می خوام همه چیز رو بگم.
- این چی می خواد بگه؟
همه ی مهمون ها مشتاقانه به متین نگاه می کردن و متین هم معرکه گرفته بود.
متین- می خوام از داستان عشقشون بگم، از عشق یه آقای مغرور و یه خانوم لجباز که تو یه ماموریت به زور همسفر هم شدن. تو تک تک ثانیه های اون ماموریت عشق بود که بی صبرانه بینشون شکل می گرفت. اون لحظه ای که عسل گم شد و سورن داشت دیوونه می شد.
سورن دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با لبخند به متین چشم دوخت. مثل این که آقا خوشش اومده بود، ولی من می ترسیدم متین گند بزنه. آخه اینا چیه داره میگه؟
متین- یا اون لحظه ای که عسل شنید سورن توی کماست. من تو اون لحظه ها کار هر دوشون بودم و عشق رو تو سلول به سلول بدنشون می دیدم. از بی تابی ها و غرور هر دوشون خبر داشتم و با عرض پوزش، بعضی اوقات واسه آقا دوماد جاسوسی هم می کردم.
- متین؟
متین- شرمنده ام عسل! اون موقع که سورن نبود هر روز ازت می پرسید و منم کامل گزارش می دادم.
با اخم ساختگی به سورن نگاه کردم که سرش رو مثل بچه ها کج کرد و مظلوم نگاهم کرد. صدای خنده ی مهمون ها بلند شد.
متین- فکر می کنم سر قضیه این دوتا دسته گل من از همه بیشتر زجر کشیدم و وزن کم کردم.
بعد عاشقونه به غزل خیره شد و گفت:
- فدای سرم. عوضش آخرش دستمزدم رو گرفتم.
همه می خندیدن و غزل دست به کمر به متین نگاه می کرد.
متین- من خیلی خوب می دونم برای رسیدن به هم چه سختی هایی کشیدن و عشقشون چقدر واقعی بوده. در آخر براشون آرزوی خوشبختی می کنم و امیدوارم کنار هم خوشبخت و شادمان زندگی کنن.
همه دست زدن.
متین- قربان شما، این جانب باجناق و دوست آقا دوماد و داداش جون و شوهر خواهر عروس خانوم! راستی، از سورن کوچولوی عزیزم دعوت می کنم بیاد این جا شعرش رو برامون بخونه! یا خدا، ببخشید، یعنی از آقای داماد خواهش می کنم تشریف بیارن.
سورن با خنده سری تکون داد و مایکروفون رو از دست متین گرفت. صدای موسیقی بلند شد. سورن لبخند آرومی زد و ژست خواننده ها رو گرفت. تو چشم های هم خیره شدیم.
"میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل"
سورن هم عجب صدایی داشت ها من نمی دونستم! اومد سمتم ودستم رو توی دستش گرفت و بلندم کرد و آروم برد وسط سکو. آروم دستم رو بوسید و ادامه داد و من عاشقونه محو کارهاش بودم.
"کسی که طعم اسمش طعم عاشق شدنه
طلوع تازه ی خواستن تو رگ های منه
میام از شهر عشق و کوله بار من غزل
پر از تکرار اسم خوب و دلچسب عسل
عسل مثل گله، گله بارون زده
به شکل ناب عشق که از خواب اومده
سکوت لحظه هاش هیاهوی غمه
به گلبرگ صداش هجوم شبنمه
نیاز من به اون برای خواستنه
نیاز جوی آب به جاری بودنه"
با تموم شدن آهنگ سورن با بوسه ی که بادستش برام فرستادشوکه م کرد. همه دست زدن و من گونه هام از شرم رنگ گرفت.

عرشیا- با رقص دو نفره میونتون چطوره؟
بدون این که منتظر جواب ما بشه به گروه موسیقی چشمک زد و اونا هم یه آهنگ آروم گذاشتن. این رقص رو خیلی خوب با سورن تمرین کرده بودم، به خاطر همین فقط نایستادم تو بغلش و تکون بخورم.
"بد عادت کردی چشم هامو از اون وقتی که این جایی
تو و آرامش چشم هات با این لبخند رویایی
همه حرف ها همه شعر ها بی تو تصویری از دردن
چشمات معیار زیبایی رو تو قلبم عوض کردن
کسی مثل من عاشق به احساس تو مومن نیست
می خوام افسانه شم با تو می دونم غیر ممکن نیست
تو رو از وقتی که دیدم، چشم هامو رو همه بستم
همه عالم می دونن که به چشم های تو وابستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردی چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو به چشمم هیچ چیزی زیبا نیست
واسه تو من کمم آره، تو حقت بیشتر از این هاست
ولی زیبایی مهتاب توی نگاه شب پیداست
آره تو از چشم هام خوندی چقدر از دلهره خستم
اگر آرامشی دارم اونو مدیون تو هستم
دیگه قلبم با آهنگ نفس های تو مانوسه
تو که می خندی انگاری منو خوشبختی می بوسه
بد عادت کردم چشم هامو ته این قصه پیدا نیست
تو این قدر خوبی که جز تو هیچی به چشم هام زیبا نیست"
هر دو ماهرانه رقصیدیم و با بوسه ی سریع سورن رقص تموم شد.
همه مهمون ها می اومدن و بهمون تبریک می گفتن و آرزوی خوشبختی می کردن. جمعیت رفته رفته کم می شد.
بابا دستم رو تو دستای سورن گذاشت و گفت:
- ارزشمندترین جواهر زندگیم تو دستای توئه، مراقبش باش. هر دوتون مراقب هم باشید. امیدوارم هیچ وقت تو زندگیتون غم نبینید.
بعد هر دومون رو بوسید و بغل کرد. بعد نوبت پدرجون شد. پیشونی من و صورت سورن رو بوسید و یه کلید داد دستمون.
پدرجون- این کلید خونه ایه که بعد از این که درس و کارتون تو شیراز تموم شد باید توش زندگی کنید. امیدوارم ازم بپذیرید.
- اما پدرجون سورن باید پیش شما باشه.
سروش- من دو ترم دیگه درسم تموم میشه. شما هم که درستون تموم شد برگردید تهران، من می رم سوییت سورن تو شیراز.
پدرجون- من به پدر و مادرت قول دادم دخترشون رو ازشون دور نکنم. بعد یه سال برمی گردید تهران.
لبخندی به روشون زدم و تشکر کردم. بعد مامان و مادرجون رو بغل کردیم. تو چشم های غزل اشک جمع شده بود.
- گریه نکن دیگه! خوبه دیگه تنها هم نیستی، متین هست. قربونت برم!
محکم بغلم کرد.
متین- خانومی گریه نکن دیگه، باید خوشحال باشی که سر سورن خورده به سنگ اومده خواهر لجبازت رو گرفته!
سورن- هوی، به خانوم من حرف زدی نزدیا!
متین صداش رو کلفت کرد و گفت:
- غزل دیگه حق نداری خونه خواهرت بری، مردک باجناق واسه من صدا می بره بالا!
بعد هم با خنده سورن رو بغل کرد و چندتا زد پشتش.
متین- خوشبخت شید. مراقب هم باشیدا. من طرف هر دوتونم، هم عسل خواهر منه هم سورن داداشمه، همدیگه رو اذیت کردید با من طرفید.
سروش و عرشیا اومدن جلو.
عرشیا- آخی خواهری من چه بزرگ شده! چقدر ماه شدی امشب! آقا قدر خواهرم رو بدونیا. همچین عروسی نصیب هر کسی نمیشه.
بعد آروم پیشونیم رو بوسید و با سورن دست داد. سروش هم سورن رو بوسید و با من دست داد.

سروش- امیدوارم هیچ کدومتون دیگه کارتون به من نیفته. من واقعا می فهمم چی کشیدید، مخصوصا تو زن داداش. سورن قدر فرشته ی نازت رو بدون. زن داداش، داداش من یدونه س ها، لنگه نداره!
- می دونم.
با خنده سوار ماشین شدیم و برای همه دست تکون دادیم.
سورن یه لب آروم و کوتاه ازم گرفت و گفت:
- بریم؟
- بریم.
به اصرار مامان قرار بود امشب بریم خونه ی اونا و فردا بریم شیراز خونه ی خودمون، اما من و آقامون تصمیم گرفتیم شبونه حرکت کنیم و اولین روز زندگیمون تو خونه ی خودمون باشیم. مهمون ها رو دور زدیم که گوشی سورن زنگ خورد.
- الو؟ بله؟
- ...
- ما تصمیم گرفتیم اولین روز تو خونه ی خودمون باشیم. به بابا اینا هم بگو نگران نباشن، ما داریم می ریم خونمون.
و بعد باخنده قطع کرد. خستگی بینمون جایی نداشت، تمام طول راه از زندگی و آیندمون گفتیم. ساعت هفت صبح بود که به خونمون رسیدیم.
- شرمنده!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- وا؟ واسه چی؟
سورن چشمکی زد و با شیطنت، در حالی که در آپارتمانمون رو باز می کرد گفت:
- واسه این که شب عروسی نداشتی!
- سـورن!
سورن در رو باز کرد و گفت:
- جان سورن؟ بفرمایید تو خانوم خونه ی من، به زندگیم خوش اومدی یکی یک دونه ی من!
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. بوی عشق رو احساس می کردم. این همون خونه ای بود که یه روزی آرزو داشتم با سورن داخلش زندگی کنم. حالا من در کنار سورن و زیر یه سقف بودیم! چشم گردوندم دور تا دور خونه. خونه ی سورن وسابل داشت، اما دوست داشت خونمون با سلیقه ی من باشه. وسایل قدیمیش رو فروخت و همه چیز رو دوباره گرفتیم.
سالن خونه کاملا سفید و مشکی بود، مبل های چرمی سفید و مشکی، میزهای شیشه ای مشکی، فرش سفید و مشکی فانتزی که سرامیک های صدفی کف سالن رو می پوشوند، لوستر های سفید و مشکی، گلدون های مشکی که پر از گل های رز قرمز بود.
سورن از پشت دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد و چونش رو گذاشت روی شونم و گفت:
- داره کم کم به این خونه حسودیم میشه ها! بابا یه نگاه به ما بنداز سرکار خانوم!
سرم رو برگردوندم سمتش. سرش رو یه کم از روی شونم بلند کرد. لبای خوش فرمش بدجوری بهم چشمک می زد. گرمی حضورش، خستگی رو از تنم بیرون می برد.
بغلم کرد.
- وای سورن، میندازیم.
سورن آروم بوسیدم.
سورن- خب خانومم، چه کنیم؟ صبحونه بخوریم؟ بخوابیم؟ بریم حموم؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم:
- اون آخریه دیگه چی بود؟
سورن با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
- منظورت اینه که دوباره تکرارش کنم؟
منم پررو پررو نگاهش کردم و گفتم:
- نه، لازم نیست، همون یه بار کفایت می کنه. خب گشنم نیست، بیشتر خستم.

سورن- ای به چشم!
همون جور من برد توی اتاق خواب. فوق العاده خوشگل بود. تخت مشکی و سفیدمون که بالاش طرح های خوشگل داشت و دورش لامپ های آبی با جاهای دکوری خوشگل بود، می درخشید. روتختی صدفی و نقره ای خوشگلم که عاشقش شده بودم. تمام سرویس چوبم مشکی بود با رگه های سفید. لوستر های قرمز نور قرمز خوشگلی به اتاق داده بود. فرش فانتزی وسط اتاق هم ترکیبی از رنگ های قرمز و سفید و مشکی بود. یه تابلوی خوشگل از گل های رز قرمز هم درست رو به روی تختمون بود. گلدون های گل رز بهم چشمک می زدن. میز آرایشم پر از لوازم آرایشی بود که با سلیقه روش چیده شده بودن.
سورن آروم منو روی تخت گذاشت. اون لباس عروس خوشگل الان یه کم اذیتم می کرد. از دیشب تو این لباس بودم. دلم یه دوش آب گرم می خواست. دعا دعا می کردم سورن الان نخواد شیطونی کنه.
سورن کنارم روی تخت نشست. بلند شدم و کنارش نشستم و مظلوم نگاهش کردم. فکر کنم از چشمام خونده که چی می خوام، واسه همین زد روی بینیم و گفت:
- باشه، قیافت رو اون جوری نکن عروسکم. فقط همین یه بار می ذارم از دستم در بریا!
با لبخند نگاهش کرد. سریع پریدم و حوله و لباسم رو برداشتم و پریدم تو حموم.
سورن- خیلی نامردی عسل!
- زود میام عشقم.
آخیش، آب گرم حسابی سرحالم آورد. از حموم رفتم بیرون. آخی، بچم با همون لباساش دراز کشیده و چشم هاش رو بسته! من فدای ابهتت بشم الهی!
حوله ی قرمزم رو تنم کرده بودم. با دیدن من نشست و گفت:
- خوش گذشت تنهایی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
- جای شما خالی!
نشستم پشت میز آرایشم و سشوار رو روشن کردم. سورن هم حولش رو برداشت و رفت تو حموم. دوباره در رو باز کرد و از لای در سرش رو آورد بیرون و با شیطنت گفت:
- آماده شو تا بیام!
- سورن!
سورن- سورن بی سورن!
با خنده سری تکون دادم و سرم رو انداختم پایین. چشمکی زد و رفت تو. قلبم تند تند می زد و استرس گرفته بودم. خب چیه؟ موقعیت حساسه دیگه!
"- به جای این فکر ها برو خودت رو خوشگل کن، شوهرت الان میاد. بدو.
- اوا وجدان جون کجا بودی؟ خیلی وقته خبری ازت نبودا! دلم برات تنگ شده بود!
- قربونت برم، همین دور و برا بودم. برو دیگه، شوهرت اومدا.
رفتم سراغ کشوم. یه لباس خواب که پارچش برق می زد رو تنم کردم و موهام رو با سشوار صاف کردم و نیمه خشک رهاشون کردم دورم. یه کم آرایش کردم. چشم هام رو مداد کشیدم و در آخر رژلب قرمز رو زدم. خب سورن گفته بود دیگه نزنمش، اما نگفته بود جلوی خودشم نزنم که!
عطر مورد علاقم رو رو خودم و گردنم خالی کردم. نفس عمیقی کشیدم به خودم تو آینه یه لبخند پسرکش زدم. جون، چه جیگری بودم خودم خبر نداشتم! آروم رفتم روی تخت و پشت به در حموم خوابیدم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
سورن اومد بیرون. نگاهش نکردم، حتی تکون هم نخوردم. بیچاره حالش گرفته شد!
سورن- تو که خوابیدی نامرد!
با ناراحتی نشست و موهاش رو خشک کرد و یه رکابی سفید و شلوارک سفید مردونه که کنارش خط های مشکی داشت رو پوشید. زیر زیرکی نگاهش کردم، آخ قربونش برم چه خوشگل شده بود!
اومد کنارم دراز کشید و با لب های برچیده شده گونم رو بوسید و تا خواست بخوابه برگشتم سمتش.
شیطون خندید و منو تو بغلش گرفت:
- اِ؟ پس این جوری هاست؟ می خوای منو اذیت کنی دیگه؟

نگاهم رو قفل کردم تو نگاهش و سرخوش خندیدم.
با بوسه ی آرومی که روی پیشونیم نشست
سورن موهام رو از روی پیشونیم کنار زد و آروم صورتم رو بوسید و دم گوشم گفت:
- مبارک عزیز دلم!
لبم رو گاز گرفتم و تو چشم هاش خیره شدم. چشم هاش حسابی برق می زد، برق شیطنت!

***
سورن- قربونت برم الهی. پاشو برو یه دوش بگیرم گلم! ساعت دوئه، من زنگ می زنم ناهار سفارش می دم
سورن موهام رو کنار زد و گفت:
- دیگه چی؟ همینم مونده خانومم چیزی تو دلش بمونه.
با لبخند سر تکون دادم و گفتم:
- ممنون.
سورن- من باید ممنون باشم ازت.
- چرا؟
سورن- واسه این عشق خوبی که بهم دادی. واسه این حس قشنگی که الان دارم بهت مدیونم عروسک نازم.
لبخندی زدم. چشم هاش رو آروم بست و گفت:
- برو که دارم کم کم وسوسه می شم بخورمت.
اخم جذابی کردم و گفتم:
- بلا! من که رفتم.
خواستم یه کم تند قدم بردارم که صورتم از درد جمع شد. سورن با استرس اومد سمتم که دستم رو به نشونه ی ایستادن نگه داشتم و گفتم:
- خوبم. می گم تو هم زیادی ترسویی ها!
سورن اخمی ساختگی کرد و گفت:
- اذیت نکن دیگه، خب می ترسم چیزیت بشه نفسم.
از ذوق لبخندی زدم و آروم سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حموم.

***
- سورن اون بادکنک ها رو یه کم پایین تر بزن. آهان آهان، بهتر شد.
سورن- خوب شد؟ بابا ناسلامتی تولدمه ها، این قدر از من کار نکش.
- دوتا بادکنکه دیگه، حالا مگه چی میشه بزنیشون آقا؟
سورن نگاهی به بادکنک ها کرد و از چهارپایه اومد پایین و با لبای برچیده گفت:
- مگه بچه ام عسل برام تولد گرفتی؟ یه نگاه به من بکن، دارم می رم تو سی و سالگی! الان باید برای بچه ام تولد بگیرم. نگاه کن تو رو خدا.
آروم لپش رو بوسیدم و درحالی که شیرینی ها رو می ذاشتم روی میز گفتم:
- چی میشه مگه برای عشقم تولد بگیرم؟ تو از هر بچه ای برای من بچه تری!
سورن- آخه این همه مهمون دعوت کردی!
- دوست دارم اولین تولدت رو که کنار منی فوق العاده برگزار کنم. این اشکالی داره؟
سورن خودش رو پرت کرد روی مبل و یه سیب برداشت و مشغول گاز زدن شد و گفت:
- نه، کجاش بده؟ خیلی هم خوبه.
- آ قربون پسر خوب! برو لباست رو عوض کن، الان مهمون ها سر می رسن.
سورن آروم گونم رو بوسید.

- چشم، رفتم سرکار خانوم.
با لبخند نگاهش کردم که رفت توی اتاق. امروز بیست و چهار خرداد بود و تولد سورن. یک ماه از عروسیمون می گذشت. کنارش خوشبخت بودم. هر دو عاشق هم بودیم. درسته بعضی اوقات با هم لج و لجبازی می کردیم، ولی همون هاشم به دل می نشست.
امروز همه رو دعوت کرده بودم، حتی مامان و بابا و غزل و متین رو. قرار بود با هواپیما بیان و یکی دو روز بمونن. رفتم تو آشپزخونه و در قابلمه رو برداشتم. اوم، چه بوی غذایی! واسه شام قرمه سبزی درست کرده بودم با سالاد شیرازی و ماست و ترشی. دلم می خواست هر چقدر هم که کم باشه کار خودم باشه و از بیرون سفارش غذا ندم. همه چی آماده بود. ساعت هفت غروب بود و مهمون ها الان می اومدن. لباسم رو عوض کرده بودم. رفتم جلوی آینه و یه نگاه به خودم انداختم. یه لباس بلند سرمه ای با آستین های بلند. پرهای مشکی لباسم و اون پولک دوزی های پایین لباسم و آستین هام خیلی قشنگ بود. موهام رو بالای سرم جمع کرده بودم و کج ریخته بودم جلوی پیشونیم. هنوزم حاضر نبودم موهام رو رنگ کنم، چون عاشق رنگ مشکیشون بودم و هستم. سورن هم می گفت رنگ طبیعی موهای خودت قشنگ تره.
آرایش شب آبی سرمه ای، با رژلب صورتی براقم خیلی به صورتم و چشم های طوسی وحشیم می اومد.
سورن- چه طور شدم؟
برگشتم طرفش. بدون شک تو اون کت و شلوار سرمه ای با پیرهن آبی آسمانی فوق العاده شده بود.
به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و رو پنجه هام ایستادم
- فوق العاده شدی، معرکه ای!
دست هاش رو دورم حلقه کرد و آروم گونم رو بوسید.
سورن- تو هم محشر شدی خانومم!
در همین حین زنگ در به صدا در اومد. سریع از سورن جدا شدم و گفتم:
- مثل این که اومدن، من در رو باز می کنم.
شال سرمه ایم رو سرم کردم و رفتم سمت در.
با دیدن بچه های آگاهی، آتنا و مهسا و محسن و کامروا، بهشون خوش آمد گفتم و تعارف کردم که بیان تو. از وقتی ازدواج کرده بودیم سورن هم اخلاقش تو اداره بهتر شده بود، هم با بچه ها جورتر شده بودیم. مهمون های بعدی عرشیا و کسری و سام و کیارش و نامزدش سحر بودن. سحر دختر تو دل برویی بود که با چند بار دیدنش خوب خودش رو تو دلم جا کرده بود و خیلی دوست داشتنی بود. بعد هم مادرجون و پدرجون اومدن. سروش هنوز تهران بود و به خاطر درسش نمی تونست که بیاد، واسه همین کلی عذرخواهی کرد و گفت که هر وقت اومد کادوی سورن رو می ده. مشغول پذیرایی از مهمون هام بودم که زنگ زدن.
سورن- من در رو باز می کنم عزیزم.
- بفرمایید مادرجون.
مادرجون از ظرف میوه ای که بهش تعارف کردم میوه برداشت و منم نشستم کنارشون. صدای سورن با خنده بلند شد.

سورن:بابا زحمت کشیدین.خیلی خوش اومدید بفرمایید تو...
با دیدن بابا و مامان وغزل و متین با خوشحالی سمتشون رفتم و مامان رو بغل کردم.
بعد از ازدواجم این اولین باری بود که می دیدمشون و حسابی هم دلتنگشون بودم.بعد هم نوبت بابا وغزل بود و در آخر هم به متین دست دادم.
متین:می بینم پیر شدی پیرمرد؟سنی ازت گذشته ها
سورن چپ چپی نگاهش کرد و گفت:خوبه خوبه!حالا هر کی ندونه فکر می کنه آقا تازه بیست رو رد کرده خودش!خوبه همش دوماه از من کوچیک تری
عرشیا:می گم آبجی خانوم برنامه تون چیه؟اول کیک یا کادو
همه یکی صدا گفتن:اول کیک اول کیک
با خنده گفتم:چشم چشم بابا شماها که اینقدر شکمو نبودید.
کسری:نه دیگه بحث کیک جداست.همه رو شکمو می کنه
رفتم سمت آشپزخونه.کیک رو از یخچال در آوردم.بهش نگاه کردم.یه کیک قلبی شکل تصویری که یکی از عکس های سورن رو گفته بودم درست کنن.
شمع 33 رو گذاشتم روی کیک و روشنش کردم.عرشیا سریع آهنگ گذاشت و همه باهم شعر تولدت مبارک رو می خوندن.سورن هم با خنده سر تکون می داد.حتما تو دلش می گفت نگاه تو رو خدا انگار بچه ام.آخه این جمله رو از صبح هزار بار تکرار کرده بود.
کیک رو گذاشتم روی میز مقابل سورن خودمم نشستم کنارش و چاقو رو دادم دستش
متین یه چین به دماغش دادوگفت:یعنی باید سورن رو بخوریم؟عسل کیک بهتر از این نبود بگیری؟
با حالت تدافعی گفتم:خیلی هم دلت بخواد
سورن دستش و دور کمرم حلقه کرد و به متین گفت:جوابت رو گرفتی؟
بعد پیشونیم رو بوسید.جلوی اون همه آدم یکم خجالت کشیدم.اگر تولدش نبود یه چیزی بهش می گفتم.
پدرجون:سورن بابا آرزو کن
سورن با لبخند چشم هاش رو بست و تودلش آرزو کرد.
عسل:چه آرزویی کردی؟
من و چسبوند به خودش و لب هاش رو آروم گذاشت دم گوشم و آروم تر گفت:آرزو کردم خدا هیچوقت تو و خوشبختیمون رو ازم نگیره.یه نی نی خوشگلم بده بهمون.همه چی تکمیل شه
با لبخند و عشق نگاهش کردم.چشمک زد.
عرشیا صداش رو صاف کرد وگفت:بله؟ماهم هستیم اینجا ها.این و گفتم حواستون باشه
بابا یه چشم غره به عرشیا رفت.
عرشیا:خب چیه؟راست می گم دیگه بابا
سورن یه چشمش رو بست و چاقو رو برد بالا
کامروا با خنده گفت:قربان کیکه متهم نیست که اونطوری نگاش می کنید
سورن با خنده چاقو رو از همون بالا فرود آورد رو کیک و گفت:کشتمش
همه دست زدن.
کیارش:کی رو؟
سورن:همین پسره رو که عکسش رو کیک بود دیگه
مادرجون:پسرم تازه بچه شده
غزل:خب حالا نوبت کادوهاست.
سورن:من می میرم واسه این بخش

متین:نگاهش کن تو روخدا جای این که بگه بابا شما خودتون کادویید کادو می خوام چیکار عین بچه ها می گه " من می میرم واسه این بخش "
غزل:اِ متین زشته.اول از همه کادوی خواهری جون خودم.
از بین کادو ها اون جعبه کوچیک قرمز و مشکی رو برداشتم که یه رمان قرمز دورش داشت.
باعشق گرفتم سمت سورن وگفتم:تولدت مبارک آقای مغرور من
آروم گونه هم رو بوسیدیم و سورن با لبخندکادوش رو باز کرد.یه ساعت فوق العاده شیک گرفته بودم که 2 تومن ناقابل حسابم رو خالی کرد فدای سر شوهرم.
سورن:عسل...واقعا قشنگه ممنونم
عسل:خواهش می کنم قابل شما رو نداره سرورم.
بعد هم بقیه کادوهاشون رو دادن و یه شب فوق العاده رو درکنارهم تجربه کردیم.
*****
دو روز بعد از تولد وقتی مامان اینا می خواستن برن.ماهم همراهشون رفتیم.چون سردار کاشانی زنگ زد و احضارمون کرد که بیایم تهران البته هنوز هم نمی دونستیم برای چی!
حالا هم تو دفتر سردار با بقیه همکارها نشستیم.
دایی:خب سردار همه چیز رو توضیح دادید اما این که شاهین شایگان و سایه صبور که قراره وارد این باند مواد مخدر بشن.کدوم یک از همکارامونن رو نگفتید؟
سردار با ابهت خاص خودش سری تکون داد و گفت:خب این جای کار یکم سخته چون باید هر دوشون حسابی گریم بشن.به خاطر ماموریت قبلیشون...
دایی سری تکون داد وگفت:مگه قراره...
سردار تک خنده ی مردونه ای کرد وگفت:درسته سرهنگ من منظورم سرگرد صادقی و سروان آرمانه...
من و سورن با بهت و خنده همزمان گفتیم:ما؟
سردار:بله شما.مشکلی هست؟
هردو به هم نگاه کردیم و گفتیم:نه!
متین:آفرین چه هماهنگ
سردار با خنده گفت:خوبه که مشکلی نیست.چون دفعه قبل مثل این که مشکلات خیلی زیاد بود که خودتون رو به در و دیوار می زدید که با هم نرید.
سرمون رو انداختیم پایین و گفتیم:سردار!
سردا با خنده گفت:مگه دروغ می گم؟همه همکارها شاهدن!مگه نه؟
همه تایید کردن.
سورن با پررویی گفت:بله سردار.دفعه قبل خیلی مشکل داشتیم اما حالا نه!این دفعه با کمال میل می ریم به این ماموریت.آروم تر دم گوشم گفت:مگه نه خانم لجبازم؟
مثل خودش پررو تو چشم هاش زل زدم و با لب خونی گفتم:بله با کمال میل میام.آقای مغرورم!

آقای مغرور،خانم لجباز
بهارک - مقدم
24/3/1392
ساعت19:55
پــــــــــایــــــــان



این نظر توسط مریدا در تاریخ 1395/4/6/7 و 15:43 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

ووووااااییییی عالی بود


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: